خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۴:۴۷   ۱۳۹۶/۱۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت چهارم

    بخش دوم



    قبل از اینکه کار ما تموم بشه , خاله رسید ...
    خانجان تند تند لباسشو عوض کرد و دستی به سر و روش کشید و دوید دم در ...
    ولی من چون چند سال بود خاله رو ندیده بودم , خجالت کشیدم ... همون جا تو اتاق موندم , تا با هم اومدن ...

    این بار خاله با کت و دامن بدون چادر بود و فقط یک کلاه سرش گذاشته بود ...
    به نظرم عجیب و غریب ولی خوشگل و خواستنی اومد ...
    از اینکه همچین خاله ی شیکی داشتم , به خودم بالیدم ...
    خاله تا چشمش به من  افتاد , دستشو چند بار زد تو سینه اش و گفت : وای ... وای ... الهی خاله قربونت بره , چقدر بزرگ شدی ... چقدر خوشگل شدی ... فدات بشم ...

    با خجالت رفتم جلو ... منو بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن من ...
    انگار سیر نمی شد ... منم از خدا خواسته خودمو در اختیار اون گذاشته بودم ...
    خانجان فورا چایی ریخت و گذاشت جلوش ...
    خاله خانم زن دوم خان بود و خودش بچه دار نشده بود و دو پسر و دو دختر خان رو بزرگ کرده بود که یک پسر و یک دخترش عروسی کرده بودن و اون دوتا هنوز تو خونه بودن ...
    ما فقط همین رو از زندگی خاله می دونستم ...
    خاله کلاهشو از سرش برداشت و موهای بلندش رو ریخت روی شونه هاش ...
    نگاه می کردم که چقدر زیباست ... یک چیزایی داشت که من تو عمرم ندیده بودم ...
    نشست و اول از همه استکان چایی رو برداشت و یک قند زد توش و گذاشت دهنش و چایی رو روش سر کشید و گفت : آخیش , گلوم خشک شده بود ... می خواستم با ماشین بیام اما این کوچه ها ماشین رو نیست , نمی خواستم از تو ده پیاده بیام ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان