گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهارم
بخش چهارم
من از این حرف خاله ترسیده بودم که نکنه واقعا منو با خودش ببره ...
به دامن خانجان چسیبده بودم و هر چی خاله بیشتر اصرار می کرد , من بیشتر ترس تو دلم میفتاد ...
خاله اینو فهمید و به من گفت : خاله جون تو نمی دونی تهران چه جای خوبیه ... سینما داره ... مغازه های دیدنی داره ...
می برمت نمایش ببینی , خیمه شب بازی تماشا کنی ... مدرسه می ری ... نمی خوای درس بخونی و باسواد بشی ؟
برات لباس های قشنگ می خرم ...
گفتم : خانجانم چی ؟ اونم بیاد ...
گفت : اونم میاد , حسین و حسن هم میان ... کم کم دور هم جمع می شیم ... اینجا بمونن چیکار کنن ؟ ماشالله از عرضه و وجود آبجی من چیزی براتون نمونده ...
حسین و حسن هم از شنیدن اینکه بتونن برن تهران , خوششون اومده بود و با این کار موافق بودن ...
منم دیگه دلم نرم شده بود ... فکر اینکه برم مدرسه , از همه چیز برام رویایی تر بود ...
و اینکه زنی می شدم مثل خاله ... شیک و کت و دامن پوش ...
خانجان گفت : نمی شه ... نه , لیلا باید پیش خودم باشه ... ندار هم که باشیم یک لقمه نون همین جا هست ... خدا رو شکر دستم رو جلوی کسی دراز نکردم ... از تو هم چیزی نمی خوام ...
خاله گفت : تو رو خدا آبجی , دست بردار از این کارات ... حرفا می زنی ها ...
من به فکر بچه ی توام , نمی خوام اینجا بدبخت بشه ... بیاد پیش ملیزمان با هم بزرگ بشن , از اون زندگی کردن رو یاد بگیره ...
خانجان گفت : نمی خوام ... فردا پُزی میشه دیگه تو روی منم نگاه نمی کنه ...
خاله گفت : ای بابا ... مادر , همیشه مادره ... لیلا دختر خوبیه , بی عاطفه نیست ... تازه فردا دست برادراشم می گیره ...
من که دیگه خوابم گرفته بود , کم کم چشمم رفت رو هم و خوابم برد ...
ولی صبح خانجان همین طور که مثل ابر بهار گریه می کرد , منو صدا کرد و بغلم کرد موهامو نوازش کرد و پرسید : می خوای با خاله ات بری ؟ دوست داری ؟
همینطور خواب آلود در حالی که نمی دونستم رفتن من با خاله چه معنایی می ده , گفتم : آره , می رم ...
خانجان گریه اش شدیدتر شد و گفت : دلت برای من تنگ نمی شه ؟ ...
گفتم : چرا , پس نمی رم ...
خاله فورا مداخله کرد و گفت : پاشو لیلا , می خوایم سوار کالسکه بشیم ... الان رای خانجانت برمی گرده ...
ناهید گلکار