خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۶/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجم

    بخش اول



    ولی به محض اینکه رسیدم خونه ی خاله , همه چیز فراموشم شد ...
    کالسکه جلوی یک در چوبی قهوه ای که با چند پله و یک پاگرد کنار یک خیابون بود , نگه داشت ...

    من و خاله پیاده شدیم و کالسکه یکم رفت جلوتر و از یک در آهنی وارد حیاط شد ...
    خاله زنگ زد و یک خانم خیلی زیاد چاق درو باز کرد ... چشمش به من که افتاد , صورتش از هم باز شد و گفت : ای وای , آوردیش خانم ؟ پس لیلا اینه ؟ وای چه دختر نازی , چه خانمی ... خوش اومدین ...
    خاله در حالی که کلاهشو برمی داشت , گفت : مَنظر , غذا رو گرم کن که هر دومون گشنه ایم ...

    و بعد یک دختر همسن و سال خودم دوید جلو و با مهربونی به من نگاه کرد ...

    خاله گفت : بیا ملیزمان , اینم دوست که بهت قول دادم برات بیارم ... دیگه می تونین تو خونه هر چقدر می خواین با هم بازی کنین ...


    من خجالت می کشیدم ولی ملیزمان اومد جلو و دست منو گرفت و گفت : اسم تو لیلاست ؟
    با سر جواب دادم ...
    گفت : بابات مرده ؟
    بازم با سر تایید کردم ...
    دستم رو از دستش کشیدم و گرفتم پشت سرم ...
    خاله گفت : دستتو بده به ملیزمان , خاله جون ... با هم بریم تو ... شماها باید با هم دوست بشین ...


    یک راهرو باریک بود که دو طرفش چند تا اتاق بود ... از اونجا وارد یک اتاق بزرگ شدیم که سمت چپ اون سر تا سر پنجره های شیشه ای رنگارنگ داشت و سمت راست چهار تا در و روبرو یک راهرو باریک دیگه ...

    و یک مرد که با عصا داشت از اون راهرو میومد به طرف ما ... صورت سفیدی داشت و چشم های درشت که به شدت پف داشت و زیر چشمش یک کسیه ای که تقریبا آویزون شده بود و لب های بزرگ و افتاده که موقع حرف زدن درست نمی تونست جمع و جورش کنه و مرتب دست می کشید به لبش , مثل اینکه می ترسید بیفته ...
    اون پیر بود و خیلی بزرگ تر از خاله معلوم می شد ...
    خاله گفت : سلام جواد خان ...

    دو تا عصا زد به زمین و خندید و گفت : سلام خانم , بالاخره کار خودتو کردی ؟ من می دونستم تو وقتی یک تصمیمی می گیری حتما انجامش می دی ...
    خوب پس لیلا اینه ... اول ببرش حموم , می دونی که چی می گم ...
    خاله گفت : الهی قربون اون شکل ماهت برم جواد خان ... این دختر خواهرِ منه , حموم لازم نداره ... مثل گل تمیزه ...
    جواد خان گفت : اختیار دارین خانم جان ... صلاح , صلاح خودته ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان