گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجم
بخش دوم
خاله منو برد به یک اتاق و گفت : اینجا از این به بعد مال توست , حالا برات درست می کنم ... هر چی بخوای برات می خرم ...
اول باید اسمت رو بنویسم مدرسه ی ملیزمان , تا با هم برین و با هم برگردین ...
من گیج بودم ... حالا نمی دونستم خوب شد اومدم یا بد شد ؟ ...
اینجا خیلی بهتر از خونه ی خودمون بود ... با خودم فکر کردم خوب اگر دلم برای خانجان تنگ شد می رم و می بینمش ...
من شادی رو دوست داشتم ... از وقتی خودمو شناخته بودم خانجان داشت برای آقاجانم گریه می کرد و خونه ی ما پر از اندوه بود ...
و تنها دلخوشی من این بود که وقتی گندم ها خوشه دادن , هر روز بعد از ظهر به امید دیدن نور آفتاب روی گندم زارها و رقصی که خوشه ها با نسیم باد می کنن و صدای دلنوازی که از ساییده شدن اونا به وجود میومد و بوی ساقه ی گندم , از خونه برم بیرون و ساعت ها وقتم رو لابلای گندم ها بگذرونم ...
زمانی که برای من مثل رویا بود و چیزی از این دنیا نمی فهمیدم و غم های اونو فراموش می کردم ...
انتظار برگشتن آقا جانم , روزهای شاد بچگی رو برای من تلخ و غیرقابل تحمل کرده بود ...
شب ها با غصه می خوابیدم و روزها به اشک بی پایان خانجان نگاه می کردم ...
و من تنها راهی که برای فرار از این دردها پیدا کرده بودم , گندم زار بود ...
تا اون روز خونه ی خاله ...فورا برای ما سفره پهن کردن و با اینکه همه غذا خورده بودن , دور سفره نشستن ...
ملیزمان انگار یک اسباب بازی پیدا کرده بود , کنارم مونده بود و دستم رو می گرفت ... با موهام بازی می کرد و با خوشحالی منتظر بود تا غذام تموم بشه و با هم بریم بازی کنیم ...
چیزی که از اومدن من بهش قول داده بودن ... منم که جونم برای این کارا در می رفت ...
یک مرتبه صدایی به گوشم خورد ... یک مرد داشت با صدای خیلی قشنگ می خوند و صدای موسیقی که برای اولین بار به گوشم می رسید ...
روحم به طرف این صدا پرواز کرد ...
سراپا گوش شدم ...
آهسته از جام بلند شدم و رفتم جلوی اون جعبه ای که از توش صدا در میومد ...
ناهید گلکار