گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت ششم
بخش دوم
جواد خان یک صفحه از قمر داشت که مرتب اونو گوش می کرد و به منم می گفت : بیا تو هم گوش کن ... این صفحه ممنوعه , می تونی حفظ بشی ؟ اسمش مرغ سحره ...
منم چون هر روز این آهنگ رو گوش می کردم , زود یاد گرفتم و با خودم زمزمه می کردم ...
یک روز که تنها بودم رفتم تو ایوون و به حیاط نگاه کردم ... هوا سرد شده بود اما دلم می خواست تنها باشم ... از بازی مدام با ملیزمان که یک لحظه منو تنها نمی ذاشت , خسته شده بودم ...
از پله رفتم پایین ... حیاط بزرگ بود ولی جز یک حوض خزه بسته و درخت های چنار و بید و کاج که خیلی هم کهنسال بودن , چیزی توش نبود ...
انتهای حیاط یک انباری قرار داشت که ندیده بودم کسی اونجا رفت و آمد کنه ...
نمی دونم چرا نه جواد خان و نه خاله به فکر درست کردن حیاط نبودن ...
رفتم کنار یک درخت و روی زمین نشستم و شروع کردم آهنگ قمر رو خوندن ...
سرمو تیکه دادم به درخت و چشمم رو بستم و باز رفتم توی اون گندم زارها ...
چرخ زدم و چرخ زدم تا حدی که بوی گندم رو حس کردم ... از خوندنش لذت می بردم , برای همین وقتی که تموم شد دوباره از اول شروع کردم ...
چشمم رو که باز کردم دیدم هرمز ایستاده و منو تماشا می کنه ... حیرت زده به من نگاه می کرد ...
گفتم : ای وای , تو اینجا بودی ؟ از کِی ؟
گفت : تو خودت از قمر قشنگ تر می خونی ... می دونستی صدات خیلی خوبه ؟
گفتم : نه ... خوبه ؟ نمی دونم ... ولی خوندن رو دوست دارم ...
پرسید : دیگه چی بلدی ؟ زود باش برام بخون ...
یک محبت و صفایی تو نگاه و رفتارش دیدم که منو تحت تاثیر قرار داد ... بیخودی داغ شدم و بدنم گُر گرفت و خجالت کشیدم ...
گفتم : دیگه چیزی بلد نیستم ... سردمه , می خوام برم تو ...
کتشو در آورد و انداخت رو شونه های من و دستشو دراز کرد و گفت : بیا با هم بریم ...
گفتم : نمی شه , تو نامحرمی ...
گفت : موهاتو که می ببینم , پس بذار دستت رو هم بگیرم ...
گفتم : من ده سالمه , نمی شه ...
قاه قاه خندید و گفت : من مثل برادرتم ... واقعا تو الان ده سال داری ؟ پس چرا بزرگتر نشون می دی ؟
و با خنده ادامه داد : حالا که موهاتو دیدم دیگه می ری جهنم ...
ناهید گلکار