خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۶/۱۲/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت ششم

    بخش پنجم




    جواد خان به شدت مریض شده بود و افتاده بود تو رختخواب ...
    دیگه نه از مهمونی خبری بود نه از اون رقص و شادی ها ...

    قرار بود از اول مهر برم دبیرستان ... و تنها دلخوشی من شده بود دیدن هرمز و نگاه هایی که بین ما دور از چشم بقیه رد و بدل می شد ...


    تا یک روز لعنتی ...

    خاله خانم روضه داشت ...
    دهه اول محرم بود ... اون , این ده روز رو تو خونه روضه می گرفت ... تا روز عاشوار که ناهار خورش قیمه می دادن و شب شام غریبون می گرفتن ...
    یک پرچم سیاه جلوی در زدیم و عده ی زیادی زن خونه ی ما جمع شدن ... جای سوزن انداختن نبود و من و ملیزمان و ایران بانو دختر بزرگ جواد خان و عروسشون و منظر پذیرایی می کردیم ...
    سینی چای رو جلوی مهمون ها می گرفتم و سلام می کردم ...
    یک خانمی کنار خاله نشسته بود , با جبروت و با قدرت ...
    خیلی شیک و متشخص به نظر می رسید ... موهاش سفید بود و بلند ... اونا رو بافته بود و انداخته بود جلوش ... چایی رو که برداشت , نگاهی به من کرد که پشتم لرزید ...
    خاله گفت : فخرالملوک خانم , لیلا دختر آبجیمه ...
    سری تکون داد و منو ورنداز کرد و گفت : به به , خدا حفظش کنه ... سلامت باشی دختر جون ...
    از اون روز به بعد هر روز فخرالملوک خانم که بهش عزیز خانم می گفتن , کنار خاله خانم می نشست و من هر طرف می رفتم سایه سنگین نگاه اونو احساس می کردم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان