خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۹:۳۴   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سی و سوم

    بخش پنجم



    وقتی وارد حیاط شدم , از خوشحالی پریدم بالا ... نمی تونستم فریاد شادی نکشم ...

    تخت ها توی حیاط بود و بچه ها و زبیده و نسا که اون روز اومده بود , داشتن اونا رو می بردن تو ساختمون ...
    همشون به طرفم دویدن تا نوید اومدن تخت هایی رو که جلوی چشمم بود , به من بدن ...
    فریاد می زدن : لیلا جون , برامون تخت آوردن ...
    یکی دستم رو می کشید , یکی دیگه گوشه ی لباسم رو ...

    چشمم پر از اشک شده بود ...
    فورا دست به کار شدم ...

    متوجه شدم شش تا تخت کمه ...
    ای خدا , حالا من به کدوم یکی بگم رو زمین بخوابه ؟ ... داشتم فکر می کردم چه راهی بهتره ...
    پنجاه تا بود ... مرتب و منظم تو سه تا اتاق جا دادم و یکی از اتاق ها رو خالی کردم تا برای بچه ها کلاس درست کنم ... اونا بی سواد بودن و مدرسه نمی رفتن , فقط روز رو شب می کردن و غصه می خوردن ...
    شاید نباید این حرف رو بزنم ولی واقعا مثل حیوون خونگی با اونا رفتار می شد و من از این وضع متنفر بودم ...
    فرش های کهنه رو تو اتاق خالی پهن کردم تا بچه ها بتونن اونجا با هم درس بخونن و بازی کنن ...
    به سوادبه گفتم : چیکار کنیم که کسی ناراحت نشه ؟
    گفت : من می تونم با یک بچه ی کوچیک بخوابم ... زهره و ساجده هم می دونم قبول می کنن ...

    فکر خوبی بود , همین کارو کردیم ... شش تا بچه ی کوچیک رو دادیم به شش تا بزرگتر , تا فعلا همه تخت داشته باشن ...
    بعد گفتم : نسا جان , بچه ها همه باید حموم کنن ... زود برو و وسایلشو آماده کن ...

    و خودم سفره ی هفت سین رو تو اتاقی که خالی کرده بودم , انداختم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان