گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و پنجم
بخش سوم
گفتم : شما چرا نرفتی ؟
گفت : حوصله ی دید و بازدید عید ندارم ... تا شب باید دویست بار خم و راست بشم ...
خوب حالا که هستین , اگر نظری دارین همین الان بگین تا مطابق میل شما درستش کنن ...
گفتم : اگر یکم این باغچه ها بزرگتر باشه می تونیم خیلی چیزا بکاریم و مایحتاجمون رو از همین جا تهیه کنیم و پولشو به مصرف چیزای دیگه برسونیم ...
پرسید : این چیزا رو از کجا می دونی ؟
گفتم : من بچه ی چیذرم , خانجانم همیشه این چیزا رو می کاشت ... حتی وقتی حیاطِ کوچیک داشتیم , اون مقداری گوجه و بادمجون و کدو و سبزی خوردن تو حیاط داشت ...
منم فکر کردم اینطوری مقدار زیادی صرفه جویی می کنیم ...
گفت : بله خوب , حتما ...
و صدا زد : میرزا , ببین خانم چی می خوان همون کارو بکن ... تو نهال گوجه و بادمجون داری ؟
گفت : بله آقا , همه چیز دارم ...
گفت : تخم سبزی چی ؟ داری ؟ نهال خیار و کدو چی ؟
گفتم : آقا هاشم , کدو و خیار نهال نداره ... تخمشو باید بکاریم ...
گفت : وای نمی دونستم ... خوب میرزا , دیگه با تو ... هر کاری می تونی انجام بده که خانم راضی باشه , بعد بیا پیش من ...
و دستشو باز به علامت خداحافظی زد به پیشونیش و گفت : خدانگهدار بانو ... ولی امروز خیلی غمگین بودین , ان شالله چیز مهمی نبوده ...
گفتم : نمی دونم چطوری از شما تشکر کنم , خیلی ممنونم ...
گفت : امیدوارم به این زودی ها پاداش نخواین ...
گفتم : با این کارِ امروزتون , شما باید پاداش بگیرین ...
گفت : یادتون باشه یک پاداش از شما طلبکار شدم , به وقتش ازتون می گیرم ...
و رفت ...
ناهید گلکار