گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و ششم
بخش دوم
بچه ها از جاشون بلند شدن ... یکی به آمنه گفت : می مردی حرف نمی زدی ؟ بهت نگفتم دهنت رو ببند ؟ حالا برامون دردسر می شه ...
این حرف اونم باعث شد که آقا هاشم از چنین موضوعی مطمئن بشه ...
وقتی بچه ها رفتن , گفتم : نگران نباشین آقا هاشم , من حلش کردم ... چیز مهمی نبود , اگر دوباره اتفاق افتاد حتما بهتون می گم ...
از جاش بلند شد و کفشش رو پوشید ... حتم داشتم می خواد بره سراغ زبیده ...
با التماس گفتم : الان اگر شما چیزی بهش بگین , فکر می کنه من بهتون گفتم ... خواهش می کنم به من اعتماد کنین , من درستش می کنم ...
گفت : اعتماد دارم ولی می ترسم شما رو اذیت کنه ... یک چیزی بگم لیلا خانم ؟
گفتم : بله , حتما ...
گفت : راستش من به زبیده اعتماد ندارم , شما می تونی امور مالی رو تو دستت بگیری ؟ آخه این زن بودجه رو می گیره و معلوم نیست چیکار می کنه ...
مدام صورت حساب می ده ولی این بچه ها همیشه گرسنه بودن ... ببین الان چقدر سر حال شدن ...
می تونی دخل و خرج اینجا رو دستت بگیری ؟
گفتم : تونستن که می تونم ولی می دونم زبیده هم بیکار نمی شینه و ناراحت میشه , نمی خوام اختلافی پیش بیاد ...
گفت : بهت قول می دم از پول اینجا برای خودش خونه خریده , می خوای ثابت کنم ؟ ...
گفتم : نه بابا , آدم خوبیه ... فکر نکنم حاضر بشه این طور به بچه ها گرسنگی بده بعد بره ... وای نه , ممکن نیست ...
به خدا مهربونه , فکر می کنم شما اشتباه می کنین ...
گفت : مدام می گفت نداریم , تموم شده ... بچه ها داشتن از لاغری می مردن , قبول نداری ؟
گفتم : نمی دونم به خدا , دوست ندارم به کسی تهمت بزنم .. ولی اگر شما اینطور فکر می کنین , حاضرم قبول کنم چون پای بچه ها در میونه ...
گفت : یک فرم بهت می دم پر کن و سنت رو هجده سال بنویس , من خودم درستش می کنم ...
ناهید گلکار