گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و هفتم
بخش دوم
فکر می کردم مثل دفعه قبل بترسه ولی سینه سپر کرد و راه افتاد و گفت : بریم ببینم چیکار داری ؟ فکر کردی ... من منتر تو یک الف بچه نمی شم ...
وارد دفتر که شدیم , درو محکم زدم به هم ...
با غیظ و حرصی که تو وجودم شعله می کشید , طوری که خودمم ترسیده بودم , مچ دستشو گرفتم و فشار دادم و گفتم : خوب گوشِت رو باز کن ... من این دستی رو که روی بچه ها دراز بشه , می شکنم ...
تو چه حقی داری این دخترا رو می زنی ؟ غلط می کنی اونا رو می ترسونی ...
پدرتو در میارم , روزگارتو سیاه می کنم ... می خوای به آقا هاشم زنگ بزنم بیاد تکلیفت رو روشن کنه ؟ ...
ببین زبیده خانم این بار آخره می گم , فقط یک بار دیگه , فقط یک بار , شنیدی ؟
اگر به بچه ها توهین کنی یا اونا رو بزنی یا از چیزی بترسونی , از اینجا بیرونت می کنم عوضی ...
دستشو کشید و با دست دیگه اش مالید ... یکم سکوت کرد ...
من همینطور عصبانی بودم ... نشستم رو صندلی و گفتم : بسه دیگه , تو فکر نمی کنی این بچه ها هیچ امیدی به زندگی ندارن ؟ چطور دلت میاد اذیتشون بکنی ؟ ... به جرم اینکه منو دوست دارن ؟
من در مورد تو چی فکر می کردم تو خودتو چی نشون دادی ...
با بغض گفت : خودتو بذار جای من , اگر بیست ساله اینجا زحمت کشیده باشی بعد یک الف بچه بیاد همه کارا رو تو دستش بگیره و بهت دستور بده چه حالی پیدا می کنی ؟
ناهید گلکار