گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و هشتم
بخش پنجم
یک فکری کرد و گفت : با یک تخته سیاه کارتون راه میفته ؟
گفتم : نه ... گچ هم می خوام ... کاغذ هم ... کتاب هم ...
هیچی ندارم ولی باید از یک جایی شروع کنم ...
گفت : واقعا اون بچه ها تا حالا مدرسه نرفتن ؟
گفتم : حتی اسم خودشون رو هم نمی تونن بنویسن ...
دستی با افسوس به ریشش کشید و از جاش بلند شد و به من گفت : شما تشریف داشته باشین ...
عذر می خوام , کتاب هم ندارین ؟
یک حالت مظلوم به خودم گرفتم و گفتم : نه , نداریم ...
گفت : باشه , الان براتون از اداره می گیرم ... کلاس اول خوبه ؟
گفتم : بله ... به خدا خیلی ممنونم ... عالیه ...
گفت : چند نفرن ؟
گفتم : بچه ها پنجاه و شش نفرن ولی سی و سه نفرشون بالای هفت سال هستن و می تونن درس بخونن ...
از در رفت بیرون و مدتی طول کشید تا برگشت ... بدون اینکه با من حرف بزنه , تلفن رو برداشت زنگ زد و گفت : احمدی جان , کتاب اول دبستان می خوام ... چند تا داری بهم بدی ؟ ...
نه بابا , خیلی بیشتر می خوام ... حدود سی و سه تا ...
می دونم نداری , از کتاب های کهنه هم باشه قبوله ...
تو چیکار داری برای چی می خوام ؟ ... از هر جا شده برام تهیه کن , فردا بهت زنگ می زنم ... امروز چند تا می تونی بهم بدی ؟
آقا تو چیکار داری ؟ ... برای یتیم خونه می خوام , کار خیره ...
مرسی داداش ... باشه , الان می فرستم اونا رو بگیره .. بقیه اش رو هم دیگه آقایی خودت , اجرت با امام حسین ... جبران می کنم , کار خیره ... قربانت ...
ناهید گلکار