گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و نهم
بخش هفتم
گفتم : اگر راست می گین یک کاری برای من بکنین ... سودابه و یاسمن آخر فروردین باید از اینجا برن , زبیده رو برای آشپزی بگیریم و اون دو نفر کمک حال من باشن ...
الان اونا از اینجا برن آواره و سرگردون میشن , همین جا کار کنن و حقوق بگیرن ... من بهشون درس می دم تا وضع مناسبی پیدا کنن و بعد برن ...
تو رو خدا آقا هاشم کمک کنین ...
خاله گفت : وا ؟ لیلا جون شکل گداها شدی , همش به این و اون التماس می کنی و چیزی می خواهی ... من دیگه نمی خوام تو اینجا بمونی ... بسه دیگه , الان از آقا هاشم خواستم یکی دیگه رو بجات بذارن ...
گفتم : نه تو رو خدا خاله , من می خوام اینجا بمونم ... خیلی کار دارم ...
هاشم گفت : واقعا این بچه ها به وجود شما احتیاج دارن ...
و رو کرد به خاله و گفت : نگران نباشین , به موقع خودم از اینجا می برمشون ...
خوب , اگر کاری ندارین من باید برم ... در مورد پاداش شما هم به روی چشمم ...
و با سرعت از در رفت بیرون ...
متعجب شده بودم ... از خاله پرسیدم : منظورش از اینکه گفت به موقعش خودم از اینجا می برمش چی بود ؟ منو می خواد کجا ببره ؟ ...
خاله گفت : راستش منم به فکر انداخت ... نکنه ؟ ... ای وای نه , ولش کن ... نه بابا , فکر نمی کنم ...
گفتم : چی رو خاله ؟ تو رو خدا اگر چیزی فهمیدین به منم بگین ... می خواد کجا ببره منو ؟ راست بگین ...
گفت : نه , منم چیزی نفهمیدم ... لیلا جون منم باید برم , تو هم به کارت برس ...
گفتم : خاله میشه مثل گداها چیزی ازت بخوام ؟ فقط بهم بگو چیکار می تونم بکنم ... می خوام لباس هم شکل برای بچه ها درست کنم , چی به فکرتون می رسه ؟ ...
گفت : به فکرم می رسه امشب بریم شاه عبدالعظیم گدایی ... والله به خدا ... تو مثل اینکه حالیت نیست چیکار داری می کنی ؟
تو باید یواش تر بری جلو ... همینطور داری می تازونی , می ترسم بخوری زمین ... به باریکلا باریکلای هاشم نگاه نکن , کار خودت رو بکن ...
گفتم : منظور شما رو هم نمی فهمم ... من به آقا هاشم چیکار دارم ؟ شما فکر می کنین من این کارا رو می کنم که آقا هاشم به من بگه باریکلا ؟ ... اینقدر منو پست دیدین ؟
ناهید گلکار