گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهلم
بخش اول
خاله گفت : لیلا جون هر چی میگم برای خودت میگم ... تو رو خدا به فکر خودت باش , دلم برات می سوزه ... من این نون رو تو کاسه ی تو گذاشتم حالا عذاب وجدان دارم ...
گفتم : شما که تقصیر ندارین , می خواستین مثل همیشه به من کمک کنین ...
راستش من دیگه آلوده ی این کار شدم , دیگه نمی تونم چشمم رو روی درد این بچه ها ببندم ...
خاله سری با افسوس تکون داد و گفت : پس کاری نکن که از کرده ی خودم پشیمون بشم ...
حالا دیگه باید برم , در مورد اون چیزی هم که ازم خواستی فکر می کنم ببینم چیکار می شه کرد ...
بقیه ی اون روزِ من به درست کردن کلاس گذشت ...
ذوق داشتم هر چه زودتر به اون بچه ها درس بدم , با وجود اینکه می ترسیدم از عهده ی این کار بر نیام ...
قسمت پایین اتاق رو به این کار اختصاص دادم ...
تخت خودم رو بردم تو اتاق بچه ها تا زهرا و زهره روش بخوابن ...
تخته رو دادم آقا یدی رو دیوار نصب کرد ... چهار تا میز و نیمکت بود , اونا رو با صندلی های فلزی که آورده بودن گذاشتم و یک کلاس درست کردم ...
اون شب وقتی شام بچه ها رو که عدسی بود دادیم , رفتم پیش زهرا که همینطور ماتم زده به یک گوشه خیره شده بود ... ولی زهره حال بهتری داشت ...
کنارش نشستم و گفتم : میشه یکم با هم حرف بزنیم ؟
روشو برگردوند و هر چی تلاش کردم نتونستم اون بچه رو از اون حالت در بیارم ...
تا همه خوابیدن , تازه متوجه شده بودم که جای خواب ندارم و از خستگی هم توان هیچ حرکتی رو نداشتم ... روی صندلی تو دفتر نشستم ...
زبیده که حال و روزم رو دید , گفت : بیا بریم تو اتاق من بخواب ...
گفتم : اگر داری یک پتو و یک بالش بهم بده , همین جا می خوابم ... فردا از خونه میارم ...
اون که رفت روی دو تا صندلی دراز کشیدم و دیگه نفهمیدم زبیده کی برگشت و پتو رو روی من انداخت ...
ناهید گلکار