گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهلم
بخش چهارم
با حالتی عصبانی گفت : یعنی چی من خبر نداشتم ؟ تو اینجا چیکاره ای ؟ مسئولیت اینجا با تو بوده ... شصت تا بچه اینجا زندگی می کنن , مگه تو نباید بفهمی اینجا چه خبره ؟
برای چی اختیارت رو دادی دست یک دختر بچه ؟ ... لیلا خودش از بیشتر این بچه ها کوچیک تره ...
تو چطور عقلت نرسیده و خودتو دادی دست اون ؟ ...
من آوردمش اینجا دست کمک تو باشه , نه اختیارداری کنه ... تو چقدر بی شعوری ... اینجا دست تو سپرده شده , همین طوری می ذاری هر کس از راه رسید هر کاری دلش می خواد بکنه ؟
مثلا ایشون تعین تکلیف کردن که هر چی دختر اینجا بزرگ می شه , ما استخدام کنیم و خرجشون رو هم بدیم ... مگه ما باید قبول کنیم ؟
ای بابا , تو چقدر احمقی که با این همه سابقه فرمون بردار یک بچه ی بی تجربه شدی ...
فردا اینجا یک حادثه ای اتفاق بیفته تو مسئولی نه لیلا ... پدرت رو در میارن , اینو می فهمی ؟
من همینطور با حرص بهش نگاه می کردم ... دیگه اون روم اومده بالا ... خونم داشت به جوش میومد ... در این طور مواقع می دونستم که اگر لب باز کنم دیگه نباید اینجا کار کنم ...
دندون هامو به هم فشار می دادم با حرص بهش نگاه می کردم ...
انیس خانم رفت تو دفتر و اون دو نفرم باهاش رفتن ...
زبیده هم خوشحال پشت سرشون رفت تو و درو بست ...
مونده بودم حالا چیکار کنم ؟ ...
سکوت من یعنی برگشتن پرورشگاه به حالت اول ... و تمام زحمت هایی که این مدت کشیده بودم از بین می رفت ...
ولی با خودم گفتم : لیلا صبر کن , انیس خانم می خواد جلوی این دو نفر وانمود کنه که اینجا رو اداره می کنه ... وقتی نباشن برمی گرده به حالت اول , پس آروم باش ...
ناهید گلکار