گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهلم
بخش پنجم
چند دقیقه ی بعد زبیده اومد سراغم و گفت : انیس خانم باهات کار داره ...
بلند شدم و رفتم ... تا وارد شدم , اون مردی که همراه انیس خانم بود ازم پرسید : شما چند سال دارین ؟
گفتم : هفده سال ...
گفت : چقدر درس خوندین ؟
گفتم تا اول دبیرستان , الانم دارم می خونم ...
گفت : خوب شما صلاحیت درس دادن به این بچه ها رو ندارین ... باید مجوز می گرفتین , این طوری غیرقانونیه ...
انیس خانم با همون حالت عصبانی و پرخاشگر و لحن تند به من گفت : ببین , پاتو از گلیمت درازتر کردی ...
اینجا خونه ی خاله نیست که برای خودت تصمیم می گیری ... تو مسئول غذا دادن و نظافت بچه ها هستی , همین و تمام ...
کاری به کار بچه ها نداشته باش ...
غروب هم که شد می ری خونه ات ... اینجا موندن یعنی چی ؟ اصلا کی به تو اجازه داده شب بمونی ؟
دیگه نمی تونستم طاقت بیارم ... کنترلم از دستم خارج شد و با همون لحن بد خودش گفتم : شما راست می گین انیس الدوله ...
روزی که من اومدم اینجا , کثافت از سر و کول این بچه ها بالا می رفت ... شپش همه جا رو برداشته بود ... سالک داشت به همه ی اونا سرایت می کرد ...
هر روز بچه های بی پناه و بی کس اینجا از دست اون کسی که شما مسئول اینجا کردین , کتک می خوردن ...
راست می گین , چون حکم و مجوز نبوده من باید بشینم و تماشا کنم ...
من اختیار اینجا رو می خوام چیکار ؟ چه سودی برای من داشته ؟ غیر از اینکه می خواستم اوضاع اینجا رو بهتر کنم , چه کار بدی انجام دادم ؟
اینجا می خوابم چون تا دیروقت کار می کنم و اونقدر خسته ام که توان رفتن به خونه رو ندارم ...
شما با خودت چی فکر کردی ؟ به قول شما منِ بچه جز به دوش کشیدن بار غم این بچه ها چی به دست آوردم ؟
اگر پیشنهاد دادم که دو تا از این بچه ها اینجا بمونن , برای اینکه جایی رو برای رفتن نداشتن ...
خانم , آقا , من نمی دونم شما کی هستین ؟ ولی اینو می دونم که پرورشگاه با حکم و دستور اداره نمی شه ...
تنها چیزی که این بچه ها بهش احتیاج دارن , عشق و محبته ...
ناهید گلکار