گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و یکم
بخش سوم
منظر اومد و گفت : خانم , تلفن کارِتون داره ... زود باشین خانم , انیس الدوله است ...
از جام پریدم و دنبال خاله رفتم ... خاله گوشی رو برداشت و گفت : سلام انیس جون ... آره , اومده ...
آره به خدا , منم همینو گفتم بهش ... زیادی خودشو درگیر کرده بود ... اصلا لیلا نمی خواد دیگه کار کنه ... تو درست میگی ...
می دونم ... آره بابا , لیلا به درد این کار نمی خورد ... حیف بود ... می خواد بره کلاس موسیقی ...
خودت که می دونی الان عزاداره , یکم که گذشت می برمش پیش یک استاد که کاری رو که دوست داره انجام بده ... به پول هم که احتیاج نداره ... حقوقش ؟
باشه , خودم میام می گیرم ... نه بابا , چه حرفیه ... بهترم شد ... همون زبیده به درد اونجا می خوره ...
خودت می دونی ... نه بابا , چرا ناراحت بشم ؟ من که خوشحالم هستم ...
وقتی گوشی رو گذاشت و گفت : پس اینطور انیس خانم , تو می خواستی لیلا رو بیرون کنی ... حالا می بینیم ... تو منو نشناختی ...
دنیا برای من تموم شد ... نور امیدی که برای برگشتن به اونجا رو داشتم , از دست دادم ...
من دلم پیش اون بچه ها بود ...
حالا تازه اشکم سرازیر شد و دویدم تو اتاقم و تا می تونستم گریه کردم ... احساس کردم خاله تا پشت در اومده ولی نیومد تو اتاق ... گذاشت دلمو خالی کنم ...
بعد منظر اومد با یک مجمع بزرگ و یک سفره ی کوچیک ... و تو اتاق من پهن کرد ...
خاله اومد و گفت : حالا با خیال راحت با هم ناهار می خوریم و بعد از ظهر هم بچه ها میان دور هم هستیم ... مبادا دیگه گریه ی تو رو ببینم , من از آدم بی عرضه و زِر زِرو بدم میاد ...
تو باید یک زن قوی و خنده رو باشی ...
ای بابا داشتی اونجا از بین می رفتی , این که نشد زندگی ...
اصلا اگر بهت التماس هم بکنن من اجازه نمی دم برگردی ... تو رو که از سر راه نیاوردیم ...
پرسیدم : خاله فکر می کنی آقا هاشم اگر بفهمه چیکار می کنه ؟ ...
گفت : وا ؟ می خواد چیکار کنه ؟ اون رو حرف انیس نمی تونه حرف بزنه , یعنی جرات نمی کنه ...
گفتم : چند وقته پیداش نیست , نمی دونی کجاست ؟
گفت : به ما چه ؟ نه راستی , به ما چه کجاست ؟ هر جهنمی می خواد بره , بره ...
ناهید گلکار