گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و یکم
بخش پنجم
گفت : زنگ زدم تو مهمونی بود , گفت از تو بخوام امشب رو بیای پیش بچه ها تا فردا یک فکری بکنیم ...
گفتم : آمنه و سودابه رو بیار من باهاشون حرف بزنم ... تقصیر منه , از اونجا بدون خداحافظی اومدم بیرون ...
اصلا ولش کن , من خودم الان میام ...
گوشی رو گذاشتم ...
خاله فورا گفت : یعنی چی الان میام ؟ حق نداری پاتو از این در بذاری بیرون ... همین که زبیده بهشون بگه تو می ری , آروم می شن و می خوابن ...
بذار انیس قدر تو رو بفهمه ...
گفتم : خاله برای من هیچ کس و هیچ حرفی مهم نیست , فقط نمی خوام بچه ها اذیت بشن ... تو رو خدا جلومو نگیر ...
گفت : لیلا گوش کن ... منو ببین , نمی شه بری ... همین که گفتم ,تمام ... برو بگیر بخواب ...
خاله راست می گفت , خودمم دلم نمی خواست دیگه پا توی اون پرورشگاه بذارم ... ولی از اینکه بچه ها مخصوصا آمنه گریه می کرد , دلم آروم نبود ...
بی قرار شدم و نشستم برای ملیزمان حرف زدم و گریه کردم ...
فکر می کنم برای اینکه منو آروم کنه و ذهنم رو به طرف دیگه ای ببره , یک مرتبه گفت : می دونی دیروز با هرمز حرف زدیم ؟ حالش خوب بود ... حال تو رو هم پرسید ...
گفتم : می دونه علی فوت کرده ؟
گفت : آره , قبلا بهش گفته بودیم ... به مادر گفته بود بهت تسلیت بگه , نگفت ؟ ...
رفتم تو فکر ... آروم گفتم : خاله در موردش با من حرف نمی زنه ...
گفت : اون وقت ها هرمز به تو خیلی علاقه داشت ... می گفت لیلا هنوز بچه است , نباید شوهر کنه ... نه با من نه با کس دیگه ای ... چرا عجله می کنین ؟ ...
ولی خوب اونطوری شد و تو رو دادن به علی ... اونم رفت ...
گفتم : اون وقت ها چیزی در مورد من نمی گفت ؟ ...
گفت : نه ... هرمز رو که می شناختی , زیاد حرف نمی زد ... یک مرتبه کاراشو کرد و تا چشم بر هم زدیم , رفت ...
ناهید گلکار