گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و سوم
بخش اول
خاله گفت : لیلا جان , عزیزم , زود تصمیم نگیر ... ما داشتیم کجا می رفتیم ؟
گفتم : پیش خانجانم ...
گفت : نه خیر , داشتیم می رفتیم اسمت رو تو کلاس موسیقی بنویسم ... باهاشون حرف زدم , منتظرمون هستن ...
گفتم : خاله , تو رو خدا بذار برم ... دلم پیش بچه هاس , دیگه طاقت ندارم ...
و با سرعت رفتم به اتاقم و وسایلی رو که از پرورشگاه با خودم آورده بودم و هنوز کنار اتاق بود و بازشون نکرده بودم رو برداشتم و راه افتادم ...
هاشم همینطور که کلاهشو می ذاشت سرش , جلوی خاله دولا شد و گفت : من مراقبشون هستم ...
ولی شما نمی دونین چه دختر خواهر بی نظیری دارین , من که شخصا تحسینشون می کنم ...
خاله بلند گفت : لیلا شب بیا خونه , اونجا نمونی ... دارم بهت میگم , منو نکشونی تا اونجا که برت گردونم ...
همینطور که از پله ها پایین می رفتم , گفتم :خاله امشب نمیام , منتظرم نباش ...
طوری از خونه بیرون می رفتم که می ترسیدم یکی جلومو بگیره و من به بچه ها نرسم ... در واقع هاشم دنبالم می دوید ...
در ماشین رو باز کرد و با ادب گفت : بفرمایید بانوی گرامی ...
من سوار شدم و اونم فورا رفت پشت فرمون نشست و ماشین رو روشن کرد ...
با تعجب گفتم : هندل نزدین ؟
گفت : این ماشین های جدید هندل نمی خواد ... ببین به این میگن استارت , کار همون هندل رو می کنه ...
و راه افتاد ...
دل تو دلم نبود ... خدایا اون راه چقدر به نظرم طولانی میومد ...
هاشم گفت : به خدا داشتم ازتون مایوس می شدم , فکر می کردم در مورد شما اشتباه کردم ... آخه چرا گذاشتی رفتی ؟
گفتم : میشه تندتر برین ؟
گفت : بله , دیگه نمی خوای در مورد اشتباهی که کردی حرف بزنیم ...
گفتم : آخه شما که نمی دونین جریان چیه ... راستش از خانم انیس الدوله انتظار اون برخورد بد رو اونم جلوی بچه ها نداشتم ... کوچیکم کرد ... چون واقعا من کار بدی نمی کردم , داشتم درس می دادم ...
گفت : من مادر خودمو می شناسم , می دونم چطوری می تونه با زبونش آدم ها رو تخریب کنه ...
ولی شما لیلایی , فرق می کنی ... با شخصیتی که در شما سراغ دارم فکر می کردم در هر حالتی بچه ها رو ول نمی کنین ...
وقتی شنیدم درس دادن رو به بچه ها شروع کردین , از ته دلم بهتون آفرین گفتم ...
ناهید گلکار