گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و سوم
بخش دوم
گفتم : فکر می کنم شما از من توقع زیادی دارین ...
من اون طوری نیستم که شما می گین , خیلی زود بهم برمی خوره ...
حتی مواقعی که یکی غیرمستقیم به من توهین می کنه , می فهمم و ناراحت می شم ... اصلا آدم قوی و محکمی نیستم ...
ولی راستش رو بخوان این بچه ها دنیای منو عوض کردن ... خیلی چیزا که قبلا برام مهم بود , دیگه نیست ... درد اونا در مقابل این دنیا با تمام غم هاش پوچ به نظرم میاد ...
می خوام پیششون باشم , فقط همین ...
گفت : واقعا هم بهت احتیاج دارن ...
وقتی رسیدیم در پرورشگاه , با عجله پیاده شدم و درو باز کردم ... نگاهی به اون ساختمون و حیاط انداختم ...
حالا اینجا برای من همه چیز بود ...
پشت سر هم و تند تند قدم بر می داشتم و هاشم پشت سرم میومد ...
چیزی که در همون لحظه ی اول دلم رو به درد آورد صورت آمنه بود که به شیشه چسبونده بود و وقتی ناباورانه منو دید , چشم هاش گرد شد و سرشو تکون می داد ... با دست کوچولوش درو باز کرد و فریاد زد : مامان ... مامانم اومده ...
و دوید به طرفم ...
اونو بغل کردم و گفتم : قربونت برم عزیز دلم , آره اومدم ...
گفت : چرا رفتی ؟ ... من گریه کردم برای تو ...
گفتم : اومدم دیگه که تو گریه نکنی ... می دونی که خیلی دوستت دارم ... نفهمیدم چی شد ؟
یک مرتبه تمام بچه ها ی پرورشگاه رو دور خودم دیدم ...
مامان مامان می کردن ... اونا واقعا منو مامان خودشون می دونستن ؟ ای خدای بزرگ , من چطور نفهمیدم اینقدر اون بچه ها به من علاقه دارن ...
حتی زبیده و نسا و آقا یدی هم خوشحال بودن ...
نمی تونستم جوابگوی محبت اونا باشم ... و یک چیز به ذهنم رسید ...
خوشبختی ... به معنای واقعی کلمه برای من در اون لحظه , جلوه گر شد ...
ناهید گلکار