گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و سوم
بخش چهارم
گفتم : زهرا جون , می شه بگی چرا می خواستی بابات رو ببینی ؟ ...
گفت : خوب بابامه ... بیاد ما رو ببره خونه ی خودمون ...
گفتم : بابات ؟ ... یعنی اون زخم ها که روی بدنت بود , می دونم بابات نکرده ولی بهم بگو کی تو رو می زد ؟
گفت : مامانم ... اون ما رو می زد ... معتاد بود , چیز می کشید ...
یک آقایی هم میومد پیشش , عصبانی می شد ما رو می زد و با سیگارش ما رو می سوزند و می گفت حق ندارین به بابات بگین ...
بابام وقتی دید بازم منو و زهره رو زده , باهاش دعوا کرد ... اون آقاهه رو هم پیدا کرد ... نمی دونم چرا یک مرتبه دیوونه شد و اونا رو زد ...
مرده فرار کرد ولی بابام مامانم رو زد ...
اینجا زهرا بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و خودشو انداخت تو آغوش من ...
گفتم : نمی خواد دیگه چیزی بگی ... فراموش کن ... بعدا در موردش مفصل با هم درددل می کنیم ...
من فهمیدم چه اتفاقی افتاده ... یک حادثه بوده , پدرت گناهی نداشته ... مادرت هم بد شماها رو نمی خواسته چون اون دوستون داشته ... حتما داشته ...
حالا تو داری بزرگ میشی , خانم میشی ... از خواهرت مواظبت می کنی ...
پرسید : لیلا جون بابام نمیاد ؟
گفتم : چرا , عزیزم ... فدات بشم , تو حالا به این چیزا فکر نکن ... مدرسه رفتی ؟
گفت : بله , کلاس دوم بودم ...
گفتم : چه خوب ... می تونی به من کمک کنی به بچه ها خوندن و نوشتن یاد بدم ؟
گفت : بله ...
گفتم : حالا من و تو باید دست به دست هم بدیم تا بچه ها رو با سواد کنیم ...
یک مرتبه چشم هاش برق زد ...
گفت : چشم لیلا جون ...
گفتم : خیلی خوب , حالا برو پیش خواهرت ... من بعدا باهات حرف می زنم ...
اونو فرستادم تا بغض منو نبینه ... آخه دل کوچیک اون مگه چقدر طاقت داشت ؟
خدایا بهم کمک کن تا بتونم دل این بچه ها رو شاد کنم ...
تصمیم داشتم غروب بعد از شام , یک برنامه براشون درست کنم ... بزنم و بخونم تا اونا خوشحال بشن ...
این بود که بعد از شام , تند تند به کمک بچه ها همه جا رو مرتب کردیم و بهشون گفتم : برین تو یک اتاق , می خوام براتون دف بزنم ...
تو راهرو بودم ... از اونجا صدای زنگ تلفن رو تو دفتر شنیدم ...
زبیده گفت : شما برو جواب بده تا من کارمو بکنم و بیام ... ما هم یک قری بدیم , دیگه دلمون پوسید ...
ناهید گلکار