گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و چهارم
بخش سوم
از همه تون گله داشتم .... باورش برام سخت شده بود ... ولی حالا گله ای نیست چون اول خدا و دوم خاله ی مهربونم هوای منو دارن ...
شاید شما وسیله بودین که من راهم رو تو زندگی پیدا کنم ... به جایی برم که مثل شما به زندگی نگاه نکنم ...
اگر عزیز خانم , بعد از فوت علی میومدی و ابراز پشیمونی می کردی شاید جای من پیش شما بود ولی خدا رو شکر نکردی ...
اگر حسین منو با آغوش باز پذیرا می شد شاید الان داشتم ظرفای زنش رو می شستم ...
ولی خدا نخواست و هوای منو داشت ...
من الان جایی هستم که شماها در نظرم هیچی نیستین ...
خاله گفت : بهشون بگو خاله و تمومش کن ... من دیگه حوصله ی اینا رو ندارم ...
گفتم : تو پرورشگاه از بچه های یتیم مراقبت می کنم ... اونجا من هستم و شصت تا دختر بچه معصوم ...
نه کینه ای , نه بغضی , نه قضاوت های بیجا و تهمت های ناروا ...
با همه ی شما هستم ... محبتتون رو به من ثابت کردین ، به فکرم بودین , ممنونم ... حالا دیگه خاطرتون جمع شد که من کار بدی نمی کنم ...
نه گم شدم , نه سراغ مرد دیگه ای رفتم ... برین با خیال راحت به کارتون برسین و از اینکه حمایتم نکردین ازتون ممنونم ...
و اینو بدونین گله ای از هیچکدوم ندارم , حلالتون کردم ...
خانجان شروع کرد به گریه کردن که : الهی بمیرم , خاک برای علی خبر نبره ...
تو رفتی تو یتیم خونه کار می کنی ؟ برای چی مادر ؟ برای یه لقمه نون , گند و کثافت های بچه های مردم رو می شوری ؟ من اجازه نمی دم , با خودم می برمت ...
یک لقمه نون همون جا هست که بخوری و سیر بشی ...
عزیز خانم گفت : نه خیر , لازم نکرده ... من خودم می برمش تا جمع و جورش کنم , این طوری زیر نظر خودمه و می دونم چیکار کنم ...
خاله دستشو به حالت تنفر تکون داد و گفت : سر جد پدرتون ولمون کنین ...
لیلا عقلش از همه ی شما بیشتره , احتیاجی به بزرگتر نداره ... پاشین برین خونه هاتون , لیلا هیچ کجا نمیاد ... خودتون هم می دونین ...
حالا برای چی این حرفا رو می زنین , من نمی فهمم ؟ ... می خواهین اعصاب منو خرد کنین ؟
لیلا برو تو اتاقت ... بهت گفتم برو دیگه ...
من راه افتادم ولی می شنیدم که خاله می گفت : شماهام زحمت رو کم کنین , حالا فهمیدین لیلا چیکار می کنه ...
من خودم هواشو دارم ...
ناهید گلکار