گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و چهارم
بخش پنجم
حسین خواست بغلم کنه ولی من خودمو کشیدم کنار ...
گفت : آبجی جون من که بد تو رو نمی خوام ... من داداشتم , چیکار می کردم ؟
عزیز خانم که با شوکت اومده بودن و شیون می کردن که تو از جاهای بدی سر در آوردی , تو جای من بودی چیکار می کردی ؟
گفتم : حسین تو برادر منی , خیلی هم دوستت دارم ولی خدا رو شکر که جای تو نیستم و طینت تو رو ندارم ...
بازم اون حسن چند بار به من تعارف کرد که برم خونه ی اون , ولی تو چی ؟
نمی خوام گله کنم چون چیزی تو دلم نیست ... ولی تو رو خدا اینو نگو که به فکر منی ...
شماها الانم که اومدین به فکر آبروتون بودین ...
گفت : به جون آبجی دلم برات تنگ شده بود ولی خوب گرفتارم ... الانم که بچه تو راه دارم ... راستی تو می خواهی عمه بشی , کسی بهت نگفته ؟
باز آهی از ته دلم کشیدم و سرمو پایین انداختم چون جر و بحث کردن با اونا رو بی فایده می دونستم ...
خانجان بازم گریه می کرد و می گفت : چیکار کنم مادر ؟ نتونستم بهت سر بزنم ...
زن حسین توان درست و حسابی نداره , من باید گاوها رو رسیدگی کنم ... نباشم نمی شه , تو هم که نمیای پیش من ...
گفتم : می دونم خانجان حق با شماست , راست می گین ... منم می رم سر کار و وقتم گرفته شده ...
گفت : نمی خواد بری اونجا , یتیم خونه کار کردن برای تو سخته ...
گفتم : خانجان ماهی چند بهم می دین تا اموراتم رو بگذرونم ؟ منم دیوونه نیستم که , من فقط نمی خوام سر بار خاله باشم ... قبول دارین ؟
خانجان با کلی گریه و زبون ریختن برای من که نمی تونه پیشم بمونه با حسین رفت ... در حالی که من خیلی احساس بدی داشتم ...
رفتار و کردار اونا برای من قابل هضم نبود ... نمی فهمیدم چطور با این سن و سال هنوز خوب و بد رو تشخیص نمی دن ...
ناهید گلکار