گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و چهارم
بخش ششم
فردا اول وقت خودمو رسوندن پرورشگاه تا قبل از اینکه خواربار برسه , اونجا باشم ...
ولی آقا هاشم درست موقعی که به بچه ها ناهار می دادیم , از راه رسید و رفت تو دفتر ...
مجبور بودم کارمو ول کنم و برم سراغش ...
تا چشمش به من افتاد , گفت : باز که اخم های شما تو همه ... فکر می کردم امروز خوشحال می بینمت ...
با بی حوصلگی گفتم : چیزی نیست ... من می رم تو انبار , شما جنس ها رو بفرستین اونجا , من تحویل می گیرم ...
در حالی که قیافه ی عبوسی به خودش گرفته بود , گفت :قند و شکر , چای , حبوبات و روغن آوردم ... دو سه روز بعد هم برنج و بقیه چیزا که خواستین ...
من باید برم , شما تحویل بگیر ... امضا کن , بده راننده بیاره برای من ...
لحنش تند شده بود ... پرسیدم : آقا هاشم شما چرا اوقاتت تلخ شد ؟
گفت : نه , چیزی نیست ... احساس کردم از من دلخورین ...
گفتم : چه حرفیه ؟ چرا باید از شما دلخور باشم ؟ جز محبت کاری نکردین ؟
خودم یکم به هم ریختم ... به خاطر دیشب ...
گفت : دیشب چی شده ؟ اتفاقی افتاده؟
فتم : راستش برای اینکه به دل نگیرین , میگم ... فکر کنین مادر و برادر من به تحریک مادرشوهرم اومده بودن منو باز خواست می کردن و فکر کرده بودن من کار بدی می کنم خدای نکرده ... از اینکه اونا منو اینطوری شناختن خیلی دلم گرفته ...
گفت : خدا رو شکر ...
گفتم : بله ؟؟ برای چی ؟
گفت : نه , نه ... منظورم این بود که خدا رو شکر از دست من ناراحت نیستین ... من نمی تونم تحمل کنم شما غمگین باشین ...
گفتم : می دونم , شما خیلی به من لطف دارین ... ولی اینو بدونین من بی چشم و رو نیستم , تو رو خدا شما دیگه در مورد من اشتباه قضاوت نکنین ...
باز دستشو زد به پیشونیش و گفت : چشم , بانو ... بریم خواربارها رو خالی کنیم ؟ ...
ناهید گلکار