گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و پنجم
بخش اول
روزها از پس هم می گذشتن و من با تمام قوا کار می کردم و اینکه این کار سخت منو خسته نمی کرد , باعث تعجم می شد ...
بچه ها عشق من شده بودن ... از اینکه به من مامان می گفتن , احساس خوبی داشتم و فکر می کردم روز به روز بزرگ تر می شم ...
حتی هیکلم هم بطور عجیبی رشد کرده بود ... لباس هام برام کوچیک شده بودن و احتیاج به لباس های جدید داشتم ...
اوایل اردیبهشت بود که رفتم پیش آقای مدیر تا ببینم برای بچه ها چه کاری می تونم انجام بدم ...
با دیدن من از جاش بلند شد , سلام و تعارف کردیم و نشستیم ...
گفتم : مزاحم شدم برای اینکه یک زحمت براتون دارم ... اولا یک مقدار دیگه دفتر نیاز داریم , می خواستم بدونم می تونین کمکم کنین ؟ ...
دوما آیا می تونم تعدادی از بچه ها رو برای امتحان بیارم ؟ می شه اسمشون رو بنویسم ؟ ...
چند تایی آماده شدن ولی کوچیکترها هنوز درست خوندن و نوشتن رو یاد نگرفتن ...
گفت : دیر شده ولی نگران نباشین , من ترتیبش رو می دم ... چند نفرن ؟
گفتم : اونایی که امید دارم آماده بشن تا امتحان , شش نفر ... ولی بقیه رو می تونم تا شهریور برسونم ...
گفت : اینطوری نمی شه , باید اسم همه رو بنویسی اینجا ... برای نام نویسی باید هم مبلغی پرداخت بشه , دارین ؟
گفتم : تمام تلاشم می کنم تا تهیه کنم , اشکالی نداره ...
گفت : بذارین همه امتحان بدن , اگر قبول نشن می تونن شهریور دوباره شرکت کنن ولی اگر الان امتحان ندن دیگه شهریور هم نمی تونن ...
پس اسم همه رو بنویسین ... من کارت ورودشون رو آماده می کنم و خودم میارم پرورشگاه ...
برای دفترچه هم به روی چشمم , یک کاری می کنم ... ولی برای ثبت نام باید خودتون اقدام کنین ...
هزینه رو روی کاغذ نوشت و قرار شد من این مبلغ رو با سجل بچه ها آماده کنم تا فردا ...
ناهید گلکار