گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و پنجم
بخش دوم
همچین پولی نداشتم ... بیست و یک تومن , خیلی زیاد بود ...
هر چی می خواستم خودمو راضی کنم که فقط اسم همون شش نفر دخترای بزرگتر رو بدم , دلم راضی نمی شد ... چون بقیه باید تا سال آینده صبر می کردن ...
از حقوقم هم چیزی باقی نمونده بود , همه رو همون جا خرج می کردم ...
بعد از برخوردی که انیس خانم با من کرده بود دلم نمی خواست به هاشم هم رو بندازم ...
خوب خیلی هم فرصت نداشتم ... به هر کسی که می تونستم برای گرفتن پول فکر کردم ...
زنگ زدم به خاله و با خجالت گفتم : سلام ...
گفت : سلام و زهر انار , زهر انجیر ... آخه کجایی تو دختر ؟ باز یک هفته است نیومدی ...
منم گرفتار ملیزمان شدم , بدجوری ویار داره ... تو هم که یک سر نمی زنی دستی زیر بال من بکنی ...
کارت شد شبانه روزی ؟ یک زنگ هم نمی زنی ...
چه عجب راستی احوال خاله ات رو می پرسی !
گفتم : به خدا شب ها خسته می شم , تا بیام خونه و برگردم وقتم گرفته می شه ...
می دونی خاله دارم بچه ها رو آماده می کنم برای امتحان ...
شب ها بهشون دیکته میگم و سوره قرآن از حفظ می کنن ...
گفت : مگه می تونن امسال امتحان بدن ؟
گفتم : شاید , ولی پول ندارم اسم همه رو بنویسم ...
گفت : منم خدا شاهده الان خیلی گرفتارم ولی یک مقدار بهت می دم ... امسال پسر جواد خان سهم ما رو کم کرده ... نمی دونم چرا ؟ باید رسیدگی کنم ... حالا بیا , یکم بهت می دم ...
گفتم : دستتون درد نکنه خاله , یدی رو می فرستم بهش بده ... مدیر فردا میاد اینجا , ببینم چند نفر را می تونم اسم بنویسم ...
ناهید گلکار