گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و پنجم
بخش هفتم
ناراحت شد و پرسید : از کی گرفتی ؟ از کجا تهیه کردی ؟
گفتم : یکم خاله داد , بقیه اش رو هم از خواهر علی گرفتم ...
با تعجب گفت : خواهر علی از کجا پیداش شده دیگه ؟ تا اونجا که من می دونم از اونا فرار می کنی ...
آخ لیلا ... آخ از دست تو ... چرا به خودم نگفتی ؟ مگه شده تو رو تو این راه , تنها بذارم ؟
گفتم : به خدا دیگه خجالت کشیدم ... من دارم کارای اضافه می کنم , نباید شما رو تحت فشار قرار بدم ...
فقط گفتم که خوشحال بشین چون خودم خیلی خوشحالم ... ولی نمی تونم بهتون دروغ بگم , اگر اون شب اومده بودین از شما می خواستم ...
راستش آقا هاشم , من بهتون هم زنگ زدم نبودین ...
نگاهی با افسوس به من کرد و یکم ساکت موند ... رفت روی صندلی نشست و گفت : لیلا ؟
گفتم : بله آقا هاشم ؟ بفرمایید ... چیزی شده ؟ چرا ناراحت شدین ؟ من کار بدی کردم ؟
گفت : نه , نه ... من یک مدتی باید برم مسافرت , نمی دونم چقدر طول می کشه ...
بی اختیار به هم ریختم و با صدای بلند گفتم : وای نه , تو رو خدا نرین ...
گفت : نمی دونی خودم چقدر ناراحتم ... نمی دونم این ماموریت دیگه از کجا در اومد ؟
ولی حدس می زنم زیر سر کی باشه ... یک بنیادی به اسم پهلوی راه افتاده و تو شهرستان ها پرورشگاه باز می کنن , من به عنوان ناظر باید برم ...
ولی حالا چرا من ؟ نمی دونم ...
گفتم : حالا من باید چیکار کنم ؟
گفت : نگران نباش , یک آقایی به اسم مرادی میاد پیشت ... بهش سفارش های لازم رو کردم ...
باهات همکاری می کنه ...
با ناراحتی گفتم : ولی می دونم که نمی تونم مثل شما روش حساب کنم ...
گفت : نه بابا , هر کاری داشتی بهش بگو ... منم حتما تماس می گیرم , ولت نمی کنم تو این کار سخت ... نگرانی من از چیز دیگه است ...
ناهید گلکار