گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و ششم
بخش سوم
بعد به زبیده و نسا گفتم : هر کاری با آب دارین فقط با آب جوشیده انجامش بدین ...
برای بچه های مریض , کته درست کنین ...
سودابه , برو به آقا یدی بگو بره ماست چرخ کرده بگیره که چربی نداشته باشه ...
سر شب دکتر هم اومد و براشون دارو نوشت ...
با اینکه دواهای اونا را داده بودم , صبح حالشون بدتر شده بود و تعداد بیشتری از دخترا مبتلا شده بودن ...
همه چیز تو پرورشگاه تحت تاثیر این بیماری که خودمم مبتلا شده بودم , قرار گرفته بود ...
به اداره زنگ زدم و گفتم : لطفا بگین آقای مرادی صحبت کنن ...
گفت : نیستن ... شما ؟
گفتم : لطفا بگین تو پرورشگاه بهشون نیاز هست , میشه یک سر بیان ؟ ...
پرسید : از پرورشگاه زنگ می زنین ؟
گفتم : بله آقا ....
گفت : شما لیلا خانمی ؟
گفتم : بله ...
گفت : چشم بهشون می گم , امرتون اطاعت می شه ...
از برخورد مودبانه ی اون مرد تعجب کردم و گوشی رو گذاشتم ...
درست یک ساعت بعد آقای مرادی اومد ... مرد ریزنقشی بود با سیبل قیطونی ...
خودشو معرفی کرد و از دیدن من جا خورد ...
پرسید : لیلا خانم معروف شمایید ؟ واقعا ؟
سرمو گرفتم بالا و محکم گفتم : بله , منم ... چرا تعجب کردین ؟
گفت : خیلی ازتون تعریف شنیدم فکر می کردم اقلا همسن مادر من باشین ؟ شما چند سال دارین ؟
باورم نمی شه اینجا رو به شما سپرده باشن ...
ناهید گلکار