گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و هفتم
بخش سوم
رفتم جلو و دستم رو دراز کردم و گفتم : خوش اومدی عزیزم ... با من بیا ...
نگاه غضبناکی به من کرد و گفت : نمیام ... ولم کنین ... می خوام برم دنبال کار و کاسبی خودم ... من اینجا بمون نیستم ...
کاغذ شهرداری رو امضا کردم و اونو تحویل گرفتم ...
ماشین رفت ...
جلوش ایستادم و گفتم : خوب , اول بذار یکم با هم حرف بزنیم ... ببینم اسمت چیه ؟
گفت : زنیکه الاغ , نگرفتی چی گفتم ؟ من اینجا بمون نیستم ...
گفتم : خوب دخترم , تو دیدی که تو رو تحویل من دادن ... حالا من باید ازت نگهداری کنم ... تو بیا اگر دوست نداشتی یک فکری با هم می کنیم ...
گفت : عجب خرِ نفهمی هستی ... بهت میگم من نمیام ...
گفتم : آقا یدی این دختر خانم رو بیارش دنبال من ...
خودم جلو راه افتادم ... اون تقلا می کرد و به من و یدی فحش می داد و می خواست خودشو از دست اون خلاص کنه ...
بچه ها همه ریخته بودن تو راهرو ...
گفتم: دخترای من , شما برین تو اتاقتون ...
براش سخته , روز اولشه ... بهش حق بدین ...
بردمش تو حموم ....
می خواست فرار کنه ... من و زبیده و سودابه سه تایی پوستمون کنده شد تا اونو شستیم و لباس یکی از بچه ها رو تنش کردیم ...
من مرتب قربون صدقه اش می رفتم و اون مدام فحش می داد و می گفت : اینجا بمون نیستم ...
ناهید گلکار