گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و هفتم
بخش پنجم
دو روز به ماه رمضون مونده بود که یک روز آقای مرادی تلفن کرد و گفت : لیلا خانم , آماده باشین بازرس میاد ...
اول یکم دستپاچه شدم ولی هر چی نگاه می کردم همه چیز مرتب بود و لازم نبود کار به خصوصی انجام بدم ..
با این حال همه رو با خبر کردم و تا تونستیم اونجا رو تمیز و روبراه کردیم و اونا سر ناهار رسیدن ...
انیس الدوله هم که مدتی بود ازش خبر نداشتم هم همراهشون بود ...
قلبم بی اختیار فرو ریخت ... می ترسیدم کاری رو که اون بار با من کرد , بازم انجام بده ...
ولی برخلاف دفعه ی قبل , با روی خوش جواب سلام منو داد و گفت : لیلا جون , خسته نباشی عزیزم ... با این همه کار و گرفتاری که ما برات درست کردیم ... آفرین , واقعا خوب از عهده اش بر اومدی ... همه چیز عالیه مثل همیشه ...
ببینین لیلا به بچه ها درس هم می ده , امسال کلاس اول رو امتحان دادن ...
من متعجب بودم ... اون اصلا اجازه نمی داد من حرف بزنم ...
هر چی می پرسیدن , خودش همراه با تعریف و تمجید از من جواب می داد و کارایی رو که برای بچه ها کرده بودم رو به بازرس ها معرفی می کرد و من فقط دنبالشون می رفتم ...
یکی از اونا پرسید : ببخشید کی به این بچه ها درس داده ؟ متوجه نشدم ...
فورا یاد حرف خاله افتادم که اگر دست پیش نگیرم پس میفتم ... چیزی که خاله همیشه به من می گفت ...
سینه ام رو دادم جلو و محکم گفتم : تو رو خدا نپرسین ... مگه به من معلم دادین ؟
خودم با تمام سختی و فشار کار مجبور شدم به بچه ها درس بدم ... آخه خدا رو خوش میاد این بچه ها بی سواد باشن ؟ ...
چرا نباید برن مدرسه ؟ ... آخه اینا چه گناهی دارن ؟ ... شما که زحمت کشیدین تا اینجا اومدین , کاری کنین این بچه ها امسال تو مدرسه های معمولی درس بخونن و مجبور نباشن از من درس یاد بگیرن تا منم وقت داشته باشم به امورات دیگه ی اونا برسم ...
ناهید گلکار