گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهل و هفتم
بخش ششم
یک آقایی بین اونا بود ... با حیرت منو نگاه کرد و پرسید : شما چند سال دارین ؟ ...
گفتم : تو فرم استخدام من هست ... شما بگین می تونین کمک کنین بچه ها امسال برن مدرسه ؟
گفت : به نظر میاد شما هفده هیجده سال بیشتر نداشته باشین ...
گفتم : ده سال هم تو این مدت که اینجا کار کردم به سنم اضافه شده , اونم در نظر بگیرین ...
انیس الدوله خنده ی زورکی کرد و گفت : آره والله , لیلا جون خیلی اینجا زحمت کشیده و این پرورشگاه رو حسابی زبونزد کرده ...
گفتم : شما می دونین که یک دست صدا نداره ... من اینجا رو با کمک انیس الدوله و آقا هاشم و خاله ام اداره کردم , که اگر کمک اونا نبود اصلا نمی شد ...
شما هم بهم این جا قول بدین که کار مدرسه رفتن این بچه ها رو درست کنین ...
انیس الدوله گفت : محال ممکنه کسی پاشو بذاره اینجا و لیلا جون یک چیز درست و حسابی ازش نخواد ...
همشون خندیدن و بالاخره به من قول دادن که این کارو برای من انجام بدن ...
موقعی که می رفتن و من فکر می کردم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده , انیس الدوله جلوی اونا دست منو گرفت و با مهربونی و همون لحن کش دارش و افاده ای که تو رفتارش موج می زد , گفت : لیلا جون , عزیزم , امشب که کارِت تموم شد یکسر بیا خونه ی ما ، کارت دارم ...
گفتم : خونه ی شما ؟ برای چی ؟
گفت : کارِت دارم دیگه عزیزم , می خوایم بشینیم و برای کارای پرورشگاه برنامه ریزی کنیم ...
من راننده می فرستم دنبالت ... ساعت چند بیاد خوبه ؟
گفتم : والله هر ساعتی شما بگین ... اما چه برنامه ای ؟
ناهید گلکار