گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و دوم
بخش ششم
در اون سکوت که همه به هم نگاه می کردن , دیدم که یکی از اون زن ها به مادر مرادی با سر تایید کرد ولی اون با ابرو گفت نه ...
خنده ام گرفت ...
با خودم فکر کردم پس حتما من یک اشکالی دارم که مادر هیچ مردی از من خوشش نمیاد ...
بعد شروع کردن از من سوال کردن ...
پرسید : این بچه مال شماست ؟
گفتم : تقریبا بله , یکی از بچه های منه ...
خاله گفت : من که گفته بودم لیلا جون بچه نداره ...
گفت : آهان ,فهمیدم ... ولی خوب بعد از اینکه دوباره شوهر کردین نمی خواین که کار کنین تو اون پرورشگاه ؟
گفتم : چرا , می خوام کار کنم ... به هیچ عنوان کارم رو ول نمی کنم ...
ابروشو برد بالا و یکم جابجا شد و چادرشو کشید تو صورتش و خم شد و به دخترش یک چیزی گفت و از جاش بلند شد و گفت : ببخشید , ما دیگه مزاحم نمی شیم ... رفع زحمت می کنیم ... مرحمت زیاد ...
و رفت بع طرف در و بقیه هم خداحافظی کردن و رفتن ...
تا پاشونو از در گذاشتن بیرون , گفتم : خاله راست گفتین ؟ واقعا هرمز داره میاد ؟
گفت :وا ؟ خاله ؟ داره میاد دیگه , چرا دروغ بگم ؟ ...
گفتم : آخه قرار بود چند سال دیگه بمونه ... فکر نمی کردم به این زودی برگرده ...
خنده ی معنی داری کرد و گفت : خیره ان شالله ...
منظر , آمنه رو ببر یک چیز خوشمزه بهش بده بخوره ...
من با لیلا حرف دارم ...
ناهید گلکار