گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و سوم
بخش اول
خاله گفت : خوب , تعریف کن ببینم دیروز چه خبر بود ؟
گفتم : اول اینو بگم خاله ؛ امروز ویولن زدم ...
باور کنین خیلی زود یاد می گیرم ... اصلا عفت خانم تعجب کرده بود ...
خاله گفت : من می دونم که تو چقدر دلت می خواست این کارو بکنی ... وقتی آدما یک چیزی رو از ته دلشون بخوان محال ممکنه خدا بهشون نده ...
حالا درست تعریف کن ببینم هاشم دیروز چیکار کرد ؟
از اول تا آخر ماجرا رو گفتم ...و ادامه دادم : خاله , من از عاقبت این کار می ترسم ...
هاشم آدمی نیست که کوتاه بیاد ... تا حالا ندیده بودم اینطوری عصبانی بشه ... اون می خواد بدونه نامه هاش دست کیه ... حق هم داره ...
خوب , نباید برمی داشتن ... ولی اگر بفهمه چند تاش دست منه و بهش نگفتم , خیلی بد می شه ...
با انیس خانم هم که دعوا کرده ... خاله نکنه اونم با من سر لج بیفته و این وسط منو بی آبرو کنه ...
گفت : این چه حرفیه ؟ تو چرا تو بی آبرو بشی ؟ ...
انیس داره آبروی خودشو می بره ... ما که کاری نکردیم ...
اگر این بار هاشم اومد و حرفی به تو زد , من خودم باهاش طرف می شم ... تو خودتو بکش کنار ...
هنوز که چیزی نگفته بیچاره ... تا اون از خودش چیزی بروز نده ما لام تا کام حرف نمی زنیم ...
اصلا شایدم منظوری نداره ...
تو نامه هاش هم همه چیز رو دو پهلو نوشته ... حالا تو ناراحت نباش , خودم به موقع می دونم چیکار کنم ...
یادت باشه اگر بهت التماسم کرد میگی نه , یک وقت به فکر هاشم نباشی که به صلاحت نیست ...
لیلا , دارم بهت میگم ؛ اصلا و ابدا ...
گفتم : نه بابا ... محال ممکنه ... من علی رو دوست دارم و به جز اون نمی خوام زن کس دیگه ای بشم ...
ناهید گلکار