گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و سوم
بخش پنجم
گفتم : همه بیاین دنبال من تا یک جا جمع بشیم ...
و تو نور برق آسمون که هر بار طولانی تر می شد , اونا رو با خودم بردم توی اتاقی که فرش کرده بودم ...
چند دقیقه بعد زبیده با یک گردسوز اومد ... گذاشت وسط اتاق و خودشم کنار من نشست ...
خندیدم و آهسته در گوشش گفتم : تو هم می ترسی ؟
گفت : اگر به کسی نمی گی , آره ... خوب برق هم که نیست , آدم خوف می کنه ... تو چی ؟ نمی ترسی ؟
یواش گفتم : اگر به کسی نمی گی , چرا می ترسم ...
بلند گفتم : بچه ها به چیزی فکر نکنین ... همه جمع بشین اینجا و به من گوش کنین , می خوام براتون قصه بگم ...
آمنه یک طرفم و زهره طرف دیگه ام نشسته بودن ...
در حالی که اونا رو نوازش می کردم , شروع کردم به قصه گفتن :
یکی بود یکی نبود , غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود ....
توی یک شهر دور , پادشاهی زندگی می کرد که یک دختر داشت ....
کم کم بچه ها محو قصه شدن ...
احساس می کردم پناهگاه اونا شدم و این حس خوبی بود ...
من قصه های زیادی بلد بودم و همه ی اونا رو جواد خان بارها و بارها برای من تعریف کرده بود ...
و حالا همه ی اونا به کار من میومد و بچه ها اون قصه ها رو خیلی دوست داشتن ...
قصه به پایانش نزدیک می شد ...
بارون با شدت به در و پنجره ها می خورد ولی هنوز رعد و برق تموم نشده بود ...
یک مرتبه دیدم زبیده خانم سرش کج شد و روی من لم داد ... عده ی زیادی از بچه ها همون جا خوابیدن ...
من بلند شدم و به کمک بچه هایی که بیدار بودن , بالش و پتوها رو آوردیم و روی اونا رو انداختیم ...
و خودم هم کنار زبیده خوابیدم ...
نفهمیدیم چه موقع بارون بند اومد و برق هم وصل شد ... ولی وقتی چشم باز کردم , منظره ی جالبی جلوی روم دیدم ... بچه ها تو بغل هم خوابیده بودن و من و زبیده هم کنار هم ...
ناهید گلکار