گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و پنجم
بخش اول
گفتم : آقا هاشم , درست نیست سوار ماشین شما بشم ... من خودم می رم ...
در حالی که در کنار راننده رو باز می کرد , گفت : منم دارم می رم اونجا , کار دارم ... خواهش می کنم بفرمایید ...
فقط با هم می ریم ... یکم با شما حرف دارم ...
سریع تصمیم گرفتم و سوار شدم چون احساس کردم اون دست بردار نیست ... بیشتر اونجا معطل می شدم و ممکن بود یکی ما رو ببینه و بدتر بشه ...
درو بست و فورا خودشم سوار شد و راه افتاد ...
گفت : اوضاع چطوره ؟ ...
پرسیدم : بله ؟ چی فرمودین ؟
گفت : اوضاع پرورشگاه ؟
گفتم : آهان , خوبه ... ممنون ...
یکم با سکوت رانندگی کرد , بعد گفت : من نمی خواستم باعث ناراحتی شما بشم , از بابت مادرم هم ازتون عذر می خوام ...
نمی دونم چرا به زبیده گفته بود نامه های منو برداره و ببره برای اون ؟ ... با هم حرف نمی زنیم فعلا , یک طورایی قهریم ...
گفتم : اصلا ایشون از کجا می دونسته که شما برای من نامه می دین ؟
گفت : نمی دونم , اینم یکی بهش خبر داده دیگه ... شاید وقتی تلفنی حرف می زدیم زبیده شنیده ...
گفتم : حالا واجب هم نبود اینطوری با های و هوی , شما برای من نامه بدین ... تو رو خدا دیگه کاری نکنین من مورد مواخذه ی انیس خانم قرار بگیرم ... می دونین که , من کلا آدم سرکشی هستم و زیر بار حرف زور نمی رم ...
وقتی علی اومده بود خواستگاری من و منم نمی خواستم زن اون بشم , چنان ادا و اطواری از خودم در آوردم که از همون جا مادرش با من سرِ لج افتاد ولی بازم دست بردار نبودم ...
تو عروسیم داریه برداشتم و زدم و خوندم و رقصیدم ... کاری که حکمش در نظر مادر شوهرم , اعدام بود ...
ناهید گلکار