خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۲:۴۰   ۱۳۹۷/۲/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش هشتم



    فردا روز دیگه ای بود ... فقط یک روز به اومدن هرمز مونده بود ...
    با ذوق و شوق , نزدیک ظهر رسیدم خونه ی خاله ... برو بیای زیادی بود ... بچه ها همه اومده بودن ...
    توپ های پارچه رو با کمک منظر بردیم بالا ...
    خاله تا چشمش افتاد , پرسید : اینا چیه ؟ برای چی اینقدر پارچه گرفتی ؟ می خوای چیکار ؟
    گفتم : خاله مال بچه هاست , می خوام براشون لباس بدوزم ...
    گفت : ای بابا , این چه کاریه ؟ سرِ خود کردی ؟ مکافات میشه واست , اول باید به من می گفتی ... خوب حالا چرا قرمز ؟
    گفتم : براتون می گم , حالا بهم بگین خیاط از کجا پیدا کنیم که با ما ارزون حساب کنه ؟ ...
    گفت : الان که سرم شلوغه , حرفشو نزن ... بذار هرمز بیاد و یکم آب ها از آسیاب بیفته , یک کاریش می کنیم ...
    گفتم : خاله می دونستی عفت خانم , زن برادر انیس الدوله است ؟
    گفت : آره , مگه تو نمی دونستی ؟
    گفتم : نه , امروز فهمیدم ...

    خاله سرش به کار گرم شد و دیگه در موردش حرف نزدیم ... انگار براش مهم هم نبود ...
    دل تو دلم نبود ... ثانیه شماری می کردم و به خودم می رسیدم و فکر می کردم چطوری با هرمز روبرو بشم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان