گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و هفتم
بخش اول
باد لابلای خوشه های گندم می پیچید و آروم آروم , موسیقی دلنواز طعبیت رو تو قلبم زنده می کرد و روحم رو نوازش می داد ...
یاد کودکی و بی خیالی ,
یاد پدرم وقتی که منو روی شونه های اَمنش می گرفت و دست هامو از دو طرف باز می کرد و من احساس پرواز می کردم انگار تمام دنیا مال من بود ,
یاد خانجانم وقتی لوسم می کرد و برام لالایی می خوند ...
و یاد علی که هر شعری رو شروع می کردم , بلافاصله ادامه ی اونو می خوند و با نگاهی عاشقانه عشقش رو به من ثابت می کرد ...
بعد این صدا تو گوشم پیچید : دیشب من بودم و آبجی اوفینا ... آی رپته پتینا ...
گفتم بمیرم واست ای سرو قدینا ... آی رتپه پتینا ...
و بی اختیار لبخندی تلخ گوشه لبم نشست و قطره ای اشک از چشمم آروم اومد پایین ...
از جام بلند شدم و باز راه افتادم ...
بین گندم ها اونقدر رفتم تا به جاده رسیدم ...
پیاده از کنار نهر آب و خیابون خاکی راه افتادم ... هوا گرم بود و من بی رمق , خیس عرق شده بودم ولی بدنم می لرزید ...
در واقع خودمو می کشوندم ... پاهام و دست هام از برخوردشون با خوشه ی گندم , خراش پیدا کرده بود و حالا تازه متوجه ی سوزش اون شده بودم ...
اونقدر رفتم که یک مرتبه خودم رو تو میدون تجریش دیدم ...
یک تاکسی گرفتم و آدرس پرورشگاه رو دادم ... جایی که هنوز می ترسیدم اونجا رو هم ازم بگیرن ...
زنگ زدم و آقا یدی درو باز کرد ... مثل مرده ای متحرک شده بودم ... شل و وارفته رفتم تو ...
یدی با نگرانی پرسید : کجا بودین لیلا خانم ؟ چی شده ؟ همه نگرانت بودن ... ببینم بلایی سرتون اومده ؟ ...
سودابه از دور منو دید ... با سرعت خودشو به من رسوند و بغلم کرد و گفت : شما که ما رو کُشتی , آخه کجا رفته بودی ؟ ...
خاله تون همه ی دنیا رو دنبال شما گشته ...
ناهید گلکار