گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و هفتم
بخش دوم
حرفی نزدم ... زیر بغلم رو گرفت و با هم راه افتادیم ...
به ساختمون که رسیدم , تمام بچه ها و زبیده و نسا اونجا بودن ...
زبیده دستم رو گرفت و گفت : بریم تو اتاق من ... خدایا , ببین به چه حال و روزی افتاده ... لیلا ؟ ...
گیرِ لات و لوت ها افتادی ؟ بلایی سرت آوردن ؟ ... بی صورتت کردن ؟
گفتم : زبیده , دوباره داری حرف مفت می زنی و می خوای برای من داستان درست کنی ؟
ساکت باش ... تو رو خدا حرف نزن ...
زبیده گفت : چشم , چشم ... تو آروم باش ... ای خدا ببین به چه حال و روزی افتاده ... آخه کجا بودی اینطوری شدی ؟
خاله تون خیلی نگرانه , باید بهش زنگ بزنیم ...
گفتم : نه ... یکم صبر کنین حالم بهتر بشه , خودم می زنم ...
کمی بعد کنار اتاق زبیده روی یک بالش دراز کشیدم ... احساس خستگی و گرسنگی می کردم ...
زبیده یکم غذا که از ناهار مونده بود را آورد و خوردم ...
باید دوباره سر پا می شدم ...
من کسی نبودم که به زندگی ببازم ...
و در واقع امید چندانی به اینکه هرمز هنوز به یاد من باشه , نداشتم ... ولی زندگی من توی دو سال گذشته دست خوش خیلی حوادث ناگواری شده بود که من اونا رو با صبوری روی شونه هام کشیده بودم و انگار اومدن هرمز و نا امیدی من از اون , یک مرتبه شونه هامو خم کرد ه بود ...
و حالا نمی خواستم حتی خاله بفهمه که چقدر داغون شدم ...
بچه ها نگران بودن و مرتب تو اتاق سرک می کشیدن ...
آمنه گریه می کرد و منو می خواست و سودابه و یاسمن مثل پروانه دورم می چرخیدن ...
اینا سعادت هایی بود که خدا برای من خواسته بود ...
شایدم تقدیر من تو همین پرورشگاه بود و اگر می خواستم با هرمز آینده ای بسازم , از این تقدیر دور می شدم ...
ناهید گلکار