گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و هشتم
بخش اول
هاشم اصلا آروم نبود ... با حالتی که معلوم بود داره خودشو کنترل می کنه , گفت : صبر کنین ... صبر کنین , بذارین من حرف بزنم ...
لیلا خانم , من می دونم همه ی اینا به خاطر حرفای مادر منه , خبرشو دارم ... می دونم با شما چیکار کرده ....
ولی قول می دم خودم درستش کنم ...
گفتم : آقا هاشم , اصلا موضوع مادر شما نیست ... ایشون به من حرف بدی نزده ...
من نمی خوام شما چیزی رو درست کنین ... می دونم در این صورت , کار از اینم که هست خراب تر می شه ... دیگه نمی خوام شما رو ببینم ...
ای بابا , چرا حرف منو نمی شنوین ؟ هر چی می خوام با احترام باهاتون رفتار کنم شما بدتر می کنین ... من خیلی برای شما احترام قائلم , تو رو خدا نذارین دوستیمون از بین بره ... شما فکر می کنین دارم شوخی می کنم یا ناز می کنم ؟ اصلا این طور نیست ...
من اگر بخوام کاری رو انجام بدم , می دم ... نه به حرف مادر شما گوش می کنم , نه کس دیگه ای ...
اومد جلوتر و ویولن رو گرفت طرف من و گفت : هدیه منو قبول کن لیلا , به خاطر اون احترامی که بین ما هست ...
گفتم : یک قدم جلوتر بیاین , دیگه اینجام نمیام و قید کلاسم رو می زنم ... باور کنین این کارو می کنم ...
از تغییر حالت صورتش می شد فهمید ناراحت شده ...
روشو از من برگردوند و بدون اینکه حرفی بزنه , در ماشین رو باز کرد و ویولن رو پرت کرد رو صندلی عقب و درو محکم زد به هم ... سوار ماشین شد و با سرعت و از اونجا رفت ...
و این تنش در اون موقع که من تازه داشت حالم بهتر می شد , دوباره اعصابم رو به هم ریخت ...
طوری که قدرت نداشتم زنگ بزنم ... چند دقیقه همون جا ایستادم ...
یک لحظه فکر کردم اصلا نرم کلاس , چون حوصله تمرین کردن هم نداشتم ...
ولی پشیمون شدم و زنگ زدم ...
ناهید گلکار