خانه
407K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۸:۵۰   ۱۳۹۷/۲/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش چهارم



    از در که رفتم بیرون , یک ماشین جلوی در ایستاده بود ...
    چند تا بوق زد ... اول فکر کردم باز هاشم اومده ... می خواستم بدون اینکه نگاهش کنم , رد بشم و برم ...

    ولی چشمم افتاد ...
    ماشین خاله بود ... تا اومدم برم طرفش , دیدم هرمز از ماشین پیاده شد و بلند گفت : سلام لیلا ... بیا , اومدم دنبالت ...
    نمی تونی از دستم در بری ...

    آب دهنم رو قورت دادم ... احساس می کردم گلوم درد گرفته ...

    رفتم جلو و در حالی که صدام به زحمت بیرون میومد , گفتم: سلام ...
    گفت : سوار شو ... دستگیرت کردم , امشب نمی تونی از گیرم خلاص بشی ...


    سوار شدم و راه افتاد ...
    گفتم : دستگیر برای چی ؟ داشتم میومدم خونه ی شما ...
    گفت : ازت دلخورم , یک هفته است من اومدم و تو خونه نیومدی ... مگه اونجا خونه ی تو نیست ؟ ما از بچگی با هم بزرگ شدیم ، تو خواهر من محسوب میشی ...
    مادر اشتباه کرد تو رو برد تو اون پرورشگاه , آخه این چه وضعیه ؟ تو جوونی , نباید عمرت رو اونجا تلف کنی .....
    باید خوش بگذرونی , عاشق بشی , عشق بورزی ... این چه کاریه دیگه ؟ ... تو تمام وقتت رو اونجا می گذرونی ؟

    بی اختیار قلبم شروع کرد به تپیدن , طوری که می ترسیدم صدای اونو هرمز بشنوه ... گفتم : اگر من برات توضیح بدم شاید باور نکنی ... بهت پیشنهاد می کنم یک روز بیای اونجا , بعد می فهمی که من اونجا ناراحت نیستم ...
    گفت : خوب بگو ببینم چطوری ؟ حالت خوبه ؟ اون روز که اومدم تو رو خوب ندیدم ... از اون روز نگرانت بودم ...
    بعدم بگو شبونه بی خبر کجا رفته بودی ؟ همه رو نگران کردی ...
    گفتم : من خوبم , تو چطوری ؟ چرا برگشتی ؟ مدرکت رو که اونجا می گرفتی بهتر بود ...
    گفت :جواب منو بده ,  کجا رفته بودی ؟ ...
    گفتم : رفتم پیش خانجانم , خاله نگفت ؟
    گفت : راستش چرا , ولی نمی دونم برای چی باورم نشد ... خیلی خوب اگر اینطوره , باشه ...

    حالا بگو  کی گفته من برنمی گردم ؟ اومدم لیتا رو با خانواده ام آشنا کنم , دو سه ماه دیگه می رم ... شاید همون جا موندم ... حالا درست معلوم نیست ...
    تو هم که نیومدی درست و حسابی با لیتا آشنا بشی ... نمی دونی چقدر دوست داشتنی و خوبه ... لیلا باهاش احساس خوبی دارم و خیلی عاشقش هستم , تو چی ؟ ...
    اوه من چقدر احمقم , برای شوهرت تسلیت می گم ... وقتی شنیدم خیلی برات ناراحت شدم ...

    تو اذیت شدی ؟ نه ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان