گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجاه و هشتم
بخش پنجم
گفتم : آره , ناگهانی بود و من شوکه بودم ... اون موقع زیاد نمی فهمیدم چی به سرم اومده , حالا کم کم داره تو زندگیم خودشو نشون می ده ...
پرسید : حالا ویولن یاد گرفتی بزنی ؟
گفتم : یکم ... یواش یواش یاد می گیرم ...
اون شب دوباره همه خونه ی خاله جمع بودن ...
فرصت نکردم با خاله حرف بزنم ... بعد از شام هم رفتم تو اتاقم و چراغ رو خاموش کردم و دراز کشیدم ...
دیگه دلم نمی خواست به چیزی فکر کنم ...
که خاله اومد سراغم و گفت : خوابیدی ؟
گفتم : نه , بفرمایید تو ...
چراغ رو روشن کرد و گفت : چرا به این زودی ؟
گفتم : خسته ام خاله ... خیلی فکرم مشغوله ...
گفت : چرا ؟ امشب هم اصلا حواست جمع ما نبود ...
گفتم : می دونی آقا هاشم امشب چیکار کرد ؟
نشست کنار رختخوابم و گفت : باز اومد سراغت ؟
گفتم : رفته با عفت خانم یک ویولون برای من خریده , انگار من محتاج اون هستم ... فوقش ویولن نمی زنم , چه واجبه ؟ ...
ولی زیر بار منت انیس خانم نمی رم , فرداست که منو صدا کنه و بگه پسرم رو وادار کردی برات بخره ...
گفت : خوب کاری کردی نگرفتی ... من دیگه باید با این هاشم حرف بزنم , واجب شد ... یک کاره هر روز دم پرورشگاه سبز می شه ...
گفتی عفت می دونه ؟
گفتم : آره , یک طورایی محرم راز انیس خانم و هاشم شده ... هر دوشون میان با اون حرف می زنن ...
گفت : باشه , تو بخواب ... خیالت راحت باشه , خودم درستش می کنم ...
لیلا ؟ می دونی ؟ تو عزیز منی ... قلب منی ... دختر منی ... دختری که آرزو داشتم خودم داشته باشم , تویی ... تازه خانجانت هست ... ملیزمان و ایران بانو تو رو خیلی دوست دارن ...
حتی خان زاده هم همش سراغتو می گیره ... پس تو بی کس نیستی , روی ما حساب کن و احساس تنهایی نکن ...
خودمو انداختم تو آغوش مهربونش و سرمو گذاشتم روی سینه اش ...
گفتم : شما همه کس من هستین خاله , خیلی بهم محبت کردین ... به خدا قدرتون رو می دونم ... اگر کاری کردم , دست خودم نبود ... به دل نگیرین ...
موهای منو نوازش کرد و گفت : لیلا , تو درست مثل خودمی ... هر وقت تو رو می ببینم یاد جوونی های خودم میفتم ...
در همون موقع , منظر اومد و گفت : خانم , تلفن با لیلا خانم کار داره ... می گه از پرورشگاه زنگ می زنه ...
از جام پریدم و خودمو رسوندم و گوشی رو برداشتم ... زبیده بود ...
گفت : لیلا جون , زود بیا ... تو رو خدا زود بیا ... دکترم الان داره میاد ... چند تا از بچه ها تب کردن ...
آمنه هم مریض شده و گریه می کنه و تو رو می خواد ... زود باش دست تنهام ...
دیگه نفهمیدم چطوری حاضر بشم ...
هرمز فورا سوییچ رو برداشت و گفت : خودم می رسونمت ... بریم ...
ناهید گلکار