گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصتم
بخش سوم
و این جای تعجب داشت ... چطور ممکن بود سودابه و زبیده هیچی تو سرشون نباشه ولی یاسمن این همه سرش پر باشه ؟ ...
هرمز دستپاچه شده بود و می گفت : لیلا جون , به حرف مادر گوش نکن ... این شپشِ معمولی نیست ,
تیفوس داره و تو باید زود از شرش خلاص بشی ...
گفتم : باشه , من حرفی ندارم ...
هرمز رو کرد به خاله و گفت : مادر باید موهاشو بزنیم , چاره نداریم ... خطرناکه , جونش که واجب تره ...
مو دوباره در میاد ...
خاله گفت : حرفشم نزن , خودم درستش می کنم ...
گفتم : تو رو خدا اول یک فکری به حال اون بچه ها بکنین که با ملافه اونجا نشستن و دارن غصه می خورن ...
منم موهامو می زنم ... اشکالی نداره , از اونا که بهتر نیستم ... تازه اینطوری بچه ها احساس تنهایی نمی کنن ... خواهش می کنم ناراحت نباش خاله , هرمز راست میگه موهام دوباره در میاد ... چیزی نشده که ...
خاله گفت : من دلشو نداره ...
و شروع کرد به گریه کردن ...
انیس خانم گفت : عزیزم اینطوری نکن ... اگر مریض بشه بهتره یا مو نداشته باشه ؟
تیفوس کم چیزی نیست ... به این فکر کن این شپش ها خطرناکن , اگر یکی بمونه کارش تمومه ...
خودم رفتم روی صندلی نشستم و قیچی رو برداشتم و گذاشتم توی موهام و دسته دسته اونا رو از ته قیچی کردم و ریختم زمین ...
همه دورم ایستادن و نگاه می کردن ...
هرمز که معلوم بود خیلی ناراحته ,ماشین رو برداشت و گفت : حاضری لیلا عزیزم ؟ دختر خاله ی شجاع من ؟
گفتم : حاضرم , بزن ... نمی دونی هرمز , انگار دلم خنک شده ... حالا منم مثل بچه هام شدم ...
اونا وقتی ببینن منم مو ندارم کمتر احساس ناراحتی می کنن ...
یاسمن تو هم خودت موهاتو قیچی کن , اینطوری اذیت نمی شی ...
ناهید گلکار