گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصتم
بخش پنجم
انیس خانم خودش به این موضوع رسیدگی می کرد و خبر رو به گوش وزیر بهداری اون زمان , امان الله اردلان , رسوند و همه چیز با سرعت انجام شد ...
فورا از طرف بهداری و بنیاد اومدن و همه جا رو ضد عفونی کردن ...
شب قبل نخوابیده بودم و تمام روز , سخت مشغول کار بودم ...
احساس خستگی می کردم و از شدت خواب نمی تونستم سرمو نگه دارم ...
طرفای بعد از ظهر خاله و ایران بانو که با هم رفته بودن بازار و برای بچه ها لباس خریده بودن , با هم اومدن و یک دست لباسم برای من از خونه آورده بودن ...
ایران بانو گفت : وای لیلا جون , الهی قربونت برم ... نبینم اون موهای قشنگت رو زدی ... خیلی ناراحت شدم ...
ملیزمان هم سلام رسوند , راستش به خاطر حاملگی جرات نکرد بیاد اینجا ...
گفتم : خوب کرد , صلاحم هم نبود ... شما هم نیاین , بوی سم شما رو اذیت می کنه ...
بعد به خاله گفتم : دلم برای آمنه و بچه ها شور می زنه , می شه منو ببرین اونا رو ببینم ...
گفت : تو داری از خستگی می میری , دور چشمت گود افتاده ... ناراحت اونا نباش , انیس به من زنگ زد و گفت که حالشون زیاد خوب نیست ولی تحت نظر دکترن ...خودت می دونی وقتی انیس دنبال یک کاری باشه , انجامش می ده ...
الان همه رو به صُلابه کشیده ... از وکیل و وزیر گرفته تا مرادی , همه دارن دوندگی می کنن ...
فقط مونده شاه رو به کار بگیره ... تو نمی دونی اون چقدر زن خیرخواهیه ...
نگران نباش , برو بخواب ... من اینجا می مونم و به بچه ها می رسم تا تو بیدار بشی .. .
خودمم لباس هاشونو تنشون می کنم ...
از شدت خواب دیگه صدای خاله رو نمی شنیدم ...
سودابه کمک کرد و رختخوابم رو پهن کردم و من نفهمیدم چی شد ... حتی یادم نیست چطوری خوابیدم ...
ولی مدتی بعد با حالت تهوع بیدار شدم و احساس کردم تب دارم ...
قدرت اینکه از جام بلند بشم رو نداشتم ...
ناهید گلکار