#گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و یکم
بخش سوم
و گفت : والله سواره از پیاده خبر نداره ...
دارم میگم دیگه طاقت ندارم ، نمی تونم ، خسته شدم , اون داره با من دعوا می کنه ... سرم داد زد ...
و دوباره گوشی رو برداشت و زنگ زد خونه ی خاله و جریان رو گفت ...
منم دلم می خواست خاله ام بدونه ... می خواستم نجاتم بده ... احتیاج به کمک داشتم ...
تیفوس وقتی به جون کسی میفتاد , مثل برق و باد نیروی بدنی اونو تحلیل می برد و تب چنان بالا می رفت که مریض رو به حال اغماء مینداخت ...
وقتی خاله رسید , من دیگه داشتم به همون حال میفتادم ...
خاله ی صبور من نمی تونست جلوی خودشو بگیره و گریه و زاری نکنه ...
تا به من رسید , فورا بغلم کرد و روی سینه اش فشار داد و در حالی که صورتش خیس از اشکی بود که از خونه تا اونجا ریخته بود , مرتب می گفت : دورت بگردم ... خوب میشی عزیز دلم , نترسی ها ...
اگر شده برای معالجه ی تو , دنیا رو زیر رو می کنم ...
هرمز گفت : لیلا , پاشو عزیزم ... نگران نباش , خوب میشی ... آمبولانس تو راهه , میاد یاسمن و بچه ها رو می بره ...
هنوز اونا حالشون به اندازه ی تو بد نیست ...
ما خودمون تو رو می بریم بیمارستان ...
خودم بالای سرت هستم , خاطرت جمع باشه ...
گفتم : می دونم خیلی باعث زحمت شما شدم ...
گفت : پاشو , این حرف رو نزن ...
ناهید گلکار