گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و یکم
بخش چهارم
آهسته بلند شدم ولی توانی نداشتم ...
در یک چشم بر هم زدن , هرمز منو بغل زده و با سرعت به طرف ماشین برد ...
گفتم : یاسمن چی ؟ محبوبه ؟ ... بچه ها هم مریض شدن , اونا چی ؟
همینطور که نفس نفس می زد , گفت : پشت سر ما , اونا رو هم میارن ... تو آروم باش ...
خاله دنبال ما می دوید و هوشنگ که کنار ماشین منتظر بود , درو باز کرد و خاله نشست و هرمز منو گذاشت رو صندلی عقب ...
خاله سرمو تو بغلش گرفت ... چشمم رو بستم ... با وجود اونا دیگه احساس بدی نداشتم ...
ولی شکمم درد می کرد و حال تهوع داشتم با تبی بسیار بالا ...
خاله مرتب با من حرف می زد ... گفت : زنگ زدم به خان زاده , بره خانجانت رو خبر کنه ...
اونم میاد پیشت , قربونت برم ... ببین چقدر همه دوستت داریم ... بهم قول بده سعی کنی زود خوب بشی , نذار من بیشتر از این زجر بکشم ... به خاطر من قول بده ...
خیلی حالم بد بود ولی سعی می کردم خودمو کنترل کنم ...
به بیمارستان که رسیدیم , هرمز از ماشین پرید پایین و در سمت منو باز کرد و گفت : بیا لیلا , خودم می برمت ...
گفتم : نه لازم نیست , خودم می تونم ...
از ماشین پیاده شدم ولی نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و اون فورا منو گرفت ...
همینطور که از تب می سوختم و داشتم از حال می رفتم , خاله رو می دیدم که با عجله رفت به طرف بیمارستان ...
دیگه به زحمت می تونستم چشمم رو باز نگه دارم ولی هاشم رو دیدم که با نگرانی اونجا بود ...
به خاله گفت : نمی خواد شما کاری بکنین , من ترتیب بستری شدنش رو دادم ... بچه ها رو هم همینطور ...
ناهید گلکار