گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و یکم
بخش ششم
اونقدر ناراحت بود که دلم می خواست حرفی بهش بزنم که دلگرم بشه و از اون حالت در بیاد ...
ولی حال خودم خیلی خراب بود و خیلی زود بعد از رفتن هاشم , تبم دوباره بالا رفت و ساعتی بعد رفتم به اغماء ...
می فهمیدم که دارن بدنم رو خنک می کنن ...
دکتر بالای سرم بود ...
گاهی صدای خاله رو می شنیدم ولی باز از هوش می رفتم ...
دیگه نفهمیدم خواب بودم یا بیهوش و یا چه مدتی به اون حال مونده بودم ...
مثل اینکه آروم شده بودم , چون خواب می دیدم دارم ویولن می زنم و تنها بیننده ی من هاشم بود ...
در اون حال بوی گندم به مشامم رسید ...
مثل اینکه جون تازه ای پیدا کرده بودم ... چشمم رو باز کردم , اولین چیزی که دیدم صورت گریون خانجانم بود ...
دستم رو گرفت و با همون حال گفت : الهی مادرت بمیره ... مادری که از بچه اش خبر نداشته باشه , همون بمیره بهتره ...
قربونت برم دخترم ... لیلای من , الهی کور می شدم و نمی دیدم تو به این حال روز بیفتی ...
موهای قشنگت رو کی دلش اومده بزنه ؟ اومدم مادر که موهاتو شونه کنم ...
خاله گفت : آبجی دلشو خون نکن , این حرفا چیه بهش می زنی ؟ ... خوب میشه , موهاشم در میاد ...
حسین و حسن هم بودن ولی من نمی تونستم چشمم رو باز نگه دارم ... قدرت سلام و احوالپرسی هم نداشتم ...
دوباره لرز کرده بودم و بدنم درد می کرد ...
صدای پرستار دوباره بلند شد که : از دست این مریض خسته شدیم , برین بیرون دیگه ... ای بابا , این میاد اون میره ...
دیگه کسی حق نداره بیاد تو این اتاق ...
اینجا ملاقاتی نداره , بفرمایید بیرون ...
ناهید گلکار