گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و دوم
بخش دوم
خانجان گفت : آره مادر , بنده ی خدا خیر ببینه ان شالله ... خیلی به ما رسید و حواسش به تو بود ... چقدر جوون مردم غصه خورد ... میگن با تو یک جا کار می کنن ...
پرسیدم : آقا هاشم از بچه ها خبر دارین ؟ حالشون خوبه ؟
گفت : بله , اونا هم مثل شما رو بهبودی هستن ...
خانجان گفت : خدا رو شکر .... هرمز میگه خطری تو رو تهدید نمی کنه ... چند روز دیگه می برمت چیذر و همون جا ازت مراقبت می کنم ...
دیگه هم نمی ذارم تو پرورشگاه کار کنی , آخه چیزی ازت باقی نمونده ...
خاله ات گفته با یک مدرسه حرف می زنه و تو رو معلم می کنه ...
گفتم : اینا رو ول کنین , به من بگین آمنه کجاست ؟ یاسمن , محبوبه اونا کجا خوابیدن ؟ می خوام برم ببینمشون ...
هاشم گفت : شما می دونی چند روزه اینجایی ؟ ...
گفتم : باید یک هفته ای باشه ...
گفت : بله , هشت روزه ... زیر سرم بودین , باید از امروز تقویت بشین ... خاله قراره براتون سوپ بیاره ...
الان که ضعیف هستین , بهتر که شدین همین اتاق بغلی خوابیدن ، خودم می برمتون ... شاید با هم مرخص شدین ...
شما هم سعی کنین زودتر خوب بشین و دوباره ویولن بزنین ...
خانجان رنگ از روش پرید و گفت : خاک عالم تو سرم , تو ساز می زنی ؟ ... برای مرد نامحرم ؟
میگن هر کس این کارو بکنه تو اون دنیا دسته اشو روی آتیش جهنم می گیرن و تا قیام قیامت می سوزونن ... مادر توبه کن , دیگه دست نزن ...
گفتم : باشه خانجان , بعدا حرف می زنیم ...
آقا هاشم من دیگه حالم بهتره , پس تو رو خدا دیگه برین خونه تون ... من اینطوری معذب می شم ...
با یک لبخند گفت : چشم , الان خیالم راحت شده ...
بعد خاله و هرمز اومدن و من نفهمیدم هاشم بدون خداحافظی کجا رفت ...
یک هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ... اونقدر لاغر بودم که پوستی روی استخوان داشتم , شکل اسکلت ...
لباس به تنم زار می زد ... نه مویی داشتم نه شکلی ...
و هیچ شباهتی به لیلای سابق نداشتم ...
تیفوس از من شکل دیگه ای ساخته بود ...
تو این مدت هر بار سراغ بچه ها و یاسمن رو می گرفتم , می گفتن یکی یکی مرخص شدن ... و به من خبر درستی نمی دادن ...
ناهید گلکار