خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۶:۰۹   ۱۳۹۷/۲/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و دوم

    بخش پنجم



    خانجان پیش من موند و ازم پرستاری می کرد ...

    اما هر چی از بچه ها می پرسیدم , بازم کسی جواب درست و حسابی به من نمی داد ...
    روز ها سرم با ملیزمان گرم بود ... دائم پیش من بود و با هم درددل می کردیم ...

    و هرمز و لیتا هم گاهی به اتاقم میومدن و دور هم می نشستیم ...
    نمی فهمیدم چرا هر بار که به من می رسید , یاد خاطرات گذشته ای که با من داشت میفتاد و با آب و تاب تعریف می کرد و بعد هم به انگلیسی به لیتا می گفت ...
    پونزده روز گذشت و من اصرار داشتم برم پرورشگاه ...

    نزدیک امتحانات شهریور بود و هنوز بچه ها آماده نبودن ... پس با وجود مخالفت های همه , مخصوصا هرمز , یک روز صبح که احساس می کردم حالم بهتره , آماده شدم و قبل از اینکه خاله متوجه بشه راه افتادم و خودمو رسوندم به پرورشگاه ...
    فقط به امید دیدن بچه ها مخصوصا آمنه ... می دونستم که اونم دلش برای من تنگ شده و حتما هم بی تابی می کنه ...
    از در حیاط که رفتم تو , چند تا از دخترا منو دیدن ... سر و صدا راه افتاد که لیلا جون اومده ...
    یکی یکی اونا رو بغل کردم و بوسیدم ... بلند گفتم : آخیش خدا جون , دوباره برگشتم اینجا ...
    از سودابه پرسیدم : آمنه کو ؟ کجاست ؟
    گفت : آخ ... چیزه , خوابه ...

    اونقدر از برگشتنم خوشحال بودم که متوجه یه چیزی نشدم ...
    زبیده هم از برگشتن من واقعا راضی بود چون نمی تونست اونجا رو مثل من اداره کنه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان