گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و دوم
بخش ششم
اما من اوضاع رو آشفته دیدم ... دوباره همه چیز کثیف و نامرتب شده بود ...
و اون ترسی که در ابتدای اومدنم به پرورشگاه تو نگاه بچه ها دیده بودم , دوباره به صورتشون برگشته بود ...
با وجود اینکه هنوز قدرت قبل رو نداشتم , یکم اوضاع رو تو دستم گرفتم و رفتم به دخترا سر بزنم ...
وارد خوابگاه اونا که شدم , احساس کردم سودابه و زبیده دستپاچه شدن ...
شک کردم ...
نگاهی به بچه ها انداختم و پرسیدم : سودابه , یاسمن کجاست ؟ ندیدمش ...
زبیده اومد جلو و دست منو گرفت و گفت : یک دقیقه بیا دفتر , کارِت دارم ...
هراسون شدم ...
تند تند به همه جا نگاه می کردم ...
ای خدای مهربون , آمنه نبود ...
محبوبه نبود ...
گلریز نبود ...
و یاسمن نبود ...
داد زدم : بهم بگین چی شده ؟ ... دستم رو ول کن , حرف بزن ...
سودابه , تو رو خدا بچه ها چی شدن ؟ ...
بچه های من ... عزیزانم کجان ؟
ناهید گلکار