گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و سوم
بخش پنجم
گفت : یعنی یک دختر پرورشگاهی رو برای پسرم بگیرم ؟ وای , نه ...
گفتم : فقط به من بگین چه اشکالی داره ؟
گفت : دختر جان شما تجربه ندارین , معلوم نیست پدر و مادر اینا کی هستن ... بدتون نیاد تو رو خدا , من به حلال زادگی خیلی اهمیت می دم ...
آدم اینا رو میاره تو زندگیش , اگر بد از آب در بیاد دیگه نمی دونی چیکارشون کنی ... کس و کاری ندارن که طلاقشون بدیم ...
نه تو رو خدا , این نون رو تو کاسه ی من نذارین ...
گفتم : آخه اگر اونا پدر و مادر ندارن که گناه اونا نیست ... ولی من کس کارش می شم ... اگر منو قبول ندارین , خاله ی منو که قبول دارین ... شما فقط یک بار اونو ببینین , اگر دلتون نخواست خوب انجامش ندین ...
گفت : باشه ... ببینم چی می شه ... حالا شما برو من فکرامو می کنم ... خانم , پسر من خاطر اون دختر رو می خواد ؟
گفتم : اینطوری معلوم میشه ولی خاطر شما رو بیشتر می خواد ...
گفت : حالا باید چیکار کنم ؟ بیام پرورشگاه ؟
گفتم : نه تشریف بیارین یک بار دیگه خونه ی ما , من سودابه رو میارم اونجا ...
گفت : پس بذارین تو هفته ی دیگه هم من فکر کنم , هم استخاره ... عجله ای که نیست ... اگر شد , می گم پسرم بهتون خبر بده ...
وقتی از در بیرون اومدم احساسم این بود که دل مادر مرادی رو نرم کردم ... از این بابت خوشحال بودم چون مرادی مرد خوب و مهربونیه و برای سودابه شوهر خوبی می شد ...
خیلی زود برگشتم پرورشگاه تا زودتر کارامو بکنم و بعد از مدت طولانی به اصرار خاله برم کلاس موسیقی ...
اون خودش با عفت خانم تماس گرفته بود و چون منتظرم بود , نمی تونستم نرم ...
از طرفی خانجانم هم هنوز خونه ی ما بود و نمی خواستم برم و ویولن خودم رو بردارم ... این بود که طرفای غروب از همون جا , یکراست رفتم خونه ی عفت خانم ...
ناهید گلکار