گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و سوم
بخش هفتم
هاشم گفت : یک روز صبح یواشکی ببرین پرورشگاه , همون جا هم تمرین کنین ...
گفتم : اونجا فرصت اینکه یک چایی بخوریم هم نداریم ... نمی دونم , شاید این کارو کردم ...
بعد با اشتیاق شروع کردم به زدن ...
و وقتی قطعه ای رو که دفعه ی قبل یاد گرفته بودم بدون نت زدم , عفت خانم با شوقی وصف نشدنی برای من دست زد و هاشم با نگاهی پر از محبت که حالا احساس می کردم بهش نیاز دارم , به تماشا ایستاده بود ...
وقتی کارم تموم شد و خواستم برم , جلوی عفت خانم گفت : میشه من برسونمتون ؟
نگاهی با شرم به عفت خانم انداختم و گفتم : آخه ... نمی شه ...
عفت خانم گفت : چرا نمی شه ؟ برو لیلا جون ... خوب تو رو می رسونه دیگه , چه اشکالی داره ؟ ...
فورا قبول کردم ... راستش دلم می خواست باهاش برم ...
دلیلش برام روشن نبود ... خودمم نمی دونستم می خوام چیکار کنم ...
با همون ادب خاص خودش در رو برای من باز کرد و به آرومی گفت : مرسی لیلا ...
سوار شدم ...
وقتی نشست پشت فرمون , با خجالت گفتم : من از شما ممنونم , تو این مدت خیلی به من محبت کردین ...
گفت : من به خودم محبت کردم ... دلم پیش شماست , نمی تونم فراموشتون کنم ...
با من ازدواج کن , بذار من بهت بال و پر بدم و تو منو به اونچه که آرزو دارم , برسونی ...
از هیجان و تشویش داشتم پس میفتادم ...
گلوم خشک شده بود و نمی تونستم جوابش رو چی بدم ...
ناهید گلکار